باید اعتراف کنم که دیشب وقتِ دیدنِ «دهلیز»، اولین فیلم بهروز شعیبی درست تویِ صحنه ای که رضا عطاران و پسرش تویِ حیاطِ زندان فوتبال بازی می کنند گریه ام گرفت؛ برخلافِ همیشه که فیلم ها را با فاصله می بینم و هربار که این قدر احساساتی می شوم به خودم گوشزد می کنم داری فیلم می بینی و قرار نیست این قدر درگیرِ دیدنِ فیلم بشوی، دیشب وقتِ دیدنِ فیلم نشد خودم را کنترل کنم و تویِ تاریکی سینما اشکم سرازیر شد.
دهلیز البته بخصوص در نیمه ی اول ریتمِ بسیار کندی دارد، اتفاقاتی پشتِ سرِ هم می افتد که فیلم دلیل اش را برایِ مان نمی گوید و همین ممکن است برایِ تماشاگرِ کم حوصله ی این سال هایِ سینمایِ ایران که عادت کرده فیلم همه چیز را واضح و مستقیم برایش بگوید اذیت کننده باشد -و اصلا شاید یکی از دلایلِ فروش پایین تر دهلیز نسبت به بقیه ی فیلم هایِ رویِ پرده هم همین باشد- اما اگر کمی صبر داشته باشید فیلم در نیمه ی دوم خیلی آرام و بدونِ تاکیدِ زیاد دلیلِ تمامِ اتفاقاتِ نیمه ی اول را یک به یک توضیح می دهد.
دهلیز بخشِ زیادی از گرما و جذابیتش را از حضورِ بازیگر خردسالش -محمدرضا شیرخانلو- می گیرد و ضمنا یکی از معدود فیلم هایی است در سینمایِ ایران که به ارتباطِ بین یک پدر و پسر پرداخته است و نتیجه اش فیلمی شده که به قولِ محسن آزرم عزیز به دیدنش می ارزد، بسیار می ارزد.
من هم دقیقا سره همون صحنه بغض کردم
فیلم دلنشینی بود
مخصوصا بازی روون محمد رضا