هفتهی قبل که هومن تهران بود با هم از حوالیِ میرزایِ شیرازی رد میشدیم، این کتابفروشیِ کنارِ نشرِ چشمه که اسماش را نمیدانم پشتِ شیشه یک کاغذ چسبانده بود که به یک فروشنده آشنا به ادبیات داستانی نیازمندیم، پیشترش هم که از آنجا رد شده بودم همین کاغذ را دیده بودم اما اهمیتی نداده بودم، حالا هومن گفت: «بیا برو و شرایطِ کار رو سوال کن، شاید به دردت خورد.» رفتم داخلِ کتابفروشی، هومن با من نیامد، به گمانام رفت سرش را تویِ چشمه گرم کند، رویِ یکی از این صندلی های آهنی که من اسماش رو گذاشتم صندلیِ داغ نشستم، آقایی که پشتِ میز نشسته بود و حتما صاحابِ کتابفروشی بود شروع کرد به سوال کردن که «آخرین کتابی که خوندی چی بوده؟» و «نویسنده ها و مترجم های مورد علاقهات کدومند؟» و «چقدر ادبیاتِ آمریکای لاتین رو میشناسی؟» و «خبر داری چه اتفاقی برای یوسا افتاده؟» و این سوال آخر را طوری پرسید که من اول فکر کردم بلایی سرِ آقامون یوسا آمده، اما بعد یادم آمد که همین چند روز پیشاش سرِ نوبل گرفتنِ یوسا تویِ وب غوغایی شده بود. ذهنِ من قفل کرده بود، وقتی از آخرین کتابی که خوانده بودم میپرسید داشتم به پست های وبلاگم فکر میکردم که اسمِ کدام کتاب ها را اینجا آوردهام، از بینِ مترجم ها فقط نجف دریابندری را یادم میآمد، آن هم چون قبلاش تویِ خانه داشتم هکلبری فین را میخواندم و بلند بلند میخندیدم. بینِ قفسهها چشم چشم میکردم اسمِ چند تا نویسنده و مترجم یادم بیاید.
خلاصه من حرف میزدم و آقای صاحاب کتابفروشی تند و تند حرفهایِ من را رویِ یک تیکه کاغذ یادداشت میکرد. بعد که بیرون آمدیم به هومن گفتم به گمانام یک خورده زیاده روی کردم، آنجا وقتی رویِ صندلی نشسته بودم، کسی جلو دارم نبود، خیال بافی میکردم، رویا میبافتم، داشتم از فانتزی هایِ ذهنیام میگفتم، از چیزهایی که همیشه آرزو شان را داشتهام و یا سرکوب شدهاند یا خودم سرکوبِ شان کردهام و هیچ حسرتی هم بابتِ اینها ندارم، هیچ وقت برایِ هیچ کدامشان نجنگیدهام، فقط بهشان فکر کردهام و دربارهشان حرف زدهام.
آنجا که بودیم گفتم که مشکلِ مغازهشان اینجاست که بینِ کتابفروشیِ دو تا ناشرِ معتبر قرار گرفته و هر کسی هم تا آنجا بیاید احتمالا یا سراغِ چشمه میرود یا نی و اگر آنها رونقی هم داشته باشند فکر نمیکنم چیزی به اینها بماسد، خلاصه آخرِ سر کار به جایی رسید که من باید شرایطِ کار را میخواندم و اگر موافق بودم و آنها هم به نظرِ شان من گزینهی مناسبی بودم روز بعدش زنگ میزدند که قرارداد ببندیم. شرایط زیاد بود ولی آنهایی که یادم مانده یکی ساعت کار از نه صبح تا نه شب بود و از دو به بعد هم دیگر همکار نداشتی و خودت تک و تنها بودی که من نمیتوانستم تمام وقت آنجا بمانم و دومی هم تضمینِ اینکه کم کم تا یک سال، یک سال و نیمِ دیگر آنجا میمانم، برایِ این یکی هم تضمینی نمیتوانستم بدهم. قرار شد فکر کنم و تا روزِ بعدش بهشان زنگ بزنم، دیگر زنگ نزدم.
اما قرار شد اگر همکار نشدیم، حداقل از این به بعد ازشان کتاب بخرم.