نباید

نباید این طور باشد که هیچ چیزی من را به این روزهام وصل نکند، هیچ دلخوشی… مدام گیج بزنم و نفهمم دارم چه‏کار می‏کنم، که اصلا درست می‏روم یا نه. نباید این‏طور باشد که این ترس و دلهره‏ی لعنتی مدام تویِ تمامِ تنم بدود و اصلا بشود همراهِ تمامِ لحظه هام و هیچ چیزی نباشد که بهش چنگ بزنم و خودم را بالا بکشم. نباید این‏طور باشد که تو بگویی یک روز به حالی که الان داری می‏خندی و من تمامِ روزهایِ بدِ این چند ساله را یادم بیاید و به حالی که تویِ آن روزها داشتم بخندم و فکر کنم که چقدر دلخوشی‏هام کمرنگ و زودگذر بوده‏اند. نباید این‏طور باشد که من مدام به آن نخ‏های نازکی که از هر برخورد و حادثه جزئی آویزان است فکر کنم، به این‏که اگر این و آن اتفاق نیفتاده بود الان این‏جا نایستاده بودم و اصلا نفهمم که باید ادامه بدهم و بمانم یا زیر همه‏چیزِ این اطراف بزنم و بروم.

فکر کنم دارم به غر زدن، به ناله کردن عادت می‏کنم.

عادت نوشتن

وقتی دارم رمان یا داستان کوتاهی می‏نویسم هر روز صبح با طلوع آفتاب کار را شروع می‏کنم. کسی مزاحم من نیست، هوا سرد یا خنک است و کار را که شروع می‏کنم گرم می‏شوم. آن وقت آن‏چه را نوشته‏ام بازخوانی می‏کنم، و در جایی که درمی‏یابم بعد چه می‏شود، کار را متوقف می‏کنم. سپس تا وقتی می‏نویسم که احساس می‏کنم عصاره‏ای از نوشتن در وجودم باقی است و می‏دانم بعد چه می‏شود آن وقت کار را متوقف می‏کنم و زندگی روزمره را از سر می‏گیرم تا روز بعد که باز کار را شروع می‏کنم. به این ترتیب، مثلا از شش صبح کار را شروع می‏کنم و تا ظهر یا پیش از ظهر ادامه می‏دهم. و وقتی دست از نوشتن می‏کشم خالی هستم، البته نه کاملا خالی چون از همان لحظه دارم پر می‏شوم؛ درست مثل وقتی که با کسی که دوستش داری عشق بازی کرده‏ای.

«بهترین داستان های کوتاه- ارنست همینگوی- گزیده، ترجمه و با مقدمه‏ی احمد گلشیری- انتشارات نگاه»

کتابفروش هم نشدیم

هفته‏ی قبل که هومن تهران بود با هم از حوالیِ میرزایِ شیرازی رد می‏شدیم، این کتابفروشیِ کنارِ نشرِ چشمه که اسم‏اش را نمی‏دانم پشتِ شیشه یک کاغذ چسبانده بود که به یک فروشنده آشنا به ادبیات داستانی نیازمندیم، پیش‏ترش هم که از آنجا رد شده بودم همین کاغذ را دیده بودم اما اهمیتی نداده بودم، حالا هومن گفت: «بیا برو و شرایطِ کار رو سوال کن، شاید به دردت خورد.» رفتم داخلِ کتابفروشی، هومن با من نیامد، به گمان‏ام رفت سرش را تویِ چشمه گرم کند، رویِ یکی از این صندلی های آهنی که من اسم‏اش رو گذاشتم صندلیِ داغ نشستم، آقایی که پشتِ میز نشسته بود و حتما صاحابِ کتابفروشی بود شروع کرد به سوال کردن که «آخرین کتابی که خوندی چی بوده؟» و «نویسنده ها و مترجم های مورد علاقه‏ات کدومند؟» و «چقدر ادبیاتِ آمریکای لاتین رو می‏شناسی؟» و «خبر داری چه اتفاقی برای یوسا افتاده؟» و این سوال آخر را طوری پرسید که من اول فکر کردم بلایی سرِ آقامون یوسا آمده، اما بعد یادم آمد که همین چند روز پیش‏اش سرِ نوبل گرفتنِ یوسا تویِ وب غوغایی شده بود. ذهنِ من قفل کرده بود، وقتی از آخرین کتابی که خوانده بودم می‏پرسید داشتم به پست های وبلاگم فکر می‏کردم که اسمِ کدام کتاب ها را اینجا آورده‏ام، از بینِ مترجم ها فقط نجف دریابندری را یادم می‏آمد، آن هم چون قبل‏اش تویِ خانه داشتم هکلبری فین را می‏خواندم و بلند بلند می‏خندیدم. بینِ قفسه‏ها چشم چشم می‏کردم اسمِ چند تا نویسنده و مترجم یادم بیاید.

خلاصه من حرف می‏زدم و آقای صاحاب کتابفروشی تند و تند حرفهایِ من را رویِ یک تیکه کاغذ یادداشت می‏کرد. بعد که بیرون آمدیم به هومن گفتم به گمان‏ام یک خورده زیاده روی کردم، آن‏جا وقتی رویِ صندلی نشسته بودم، کسی جلو دارم نبود، خیال بافی می‏کردم، رویا می‏بافتم، داشتم از فانتزی هایِ ذهنی‏ام می‏گفتم، از چیزهایی که همیشه آرزو شان را داشته‏ام و یا سرکوب شده‏اند یا خودم سرکوبِ شان کرده‏ام و هیچ حسرتی هم بابتِ این‏ها ندارم، هیچ وقت برایِ هیچ کدام‏شان نجنگیده‏ام، فقط بهشان فکر کرده‏ام و درباره‏شان حرف زده‏ام.

آنجا که بودیم گفتم که مشکلِ مغازه‏شان این‏جاست که بینِ کتابفروشیِ دو تا ناشرِ معتبر قرار گرفته و هر کسی هم تا آن‏جا بیاید احتمالا یا سراغِ چشمه می‏رود یا نی و اگر آن‏ها رونقی هم داشته باشند فکر نمی‏کنم چیزی به این‏ها بماسد، خلاصه آخرِ سر کار به جایی رسید که من باید شرایطِ کار را می‏خواندم و اگر موافق بودم و آنها هم به نظرِ شان من گزینه‏ی مناسبی بودم روز بعدش زنگ می‏زدند که قرارداد ببندیم. شرایط‏ زیاد بود ولی آن‏هایی که یادم مانده یکی ساعت کار از نه صبح تا نه شب بود و از دو به بعد هم دیگر همکار نداشتی و خودت تک و تنها بودی که من نمی‏توانستم تمام وقت آن‏جا بمانم و دومی هم تضمینِ این‏که کم کم تا یک سال، یک سال و نیمِ دیگر آن‏جا می‏مانم، برایِ این یکی هم تضمینی نمی‏توانستم بدهم. قرار شد فکر کنم و تا روزِ بعدش بهشان زنگ بزنم، دیگر زنگ نزدم.

اما قرار شد اگر همکار نشدیم، حداقل از این به بعد ازشان کتاب بخرم.

نیرو

در من نیرویی هست. نیروی گریز از ابتذال و من به خوبی ابتذال زندگی و وجود را احساس می‏کنم و می‏بینم که در این زندان پابند شده‏ام. من اگر تلاش می‏کنم برای این که از اینجا بروم تو نباید فکر کنی برای من دیدن دنیاها و سرزمین های دیگر جالب و قابل توجه است نه. من معتقدم که زیر این آسمان کبود انسان با هیچ چیز تازه‏ای برخورد نمی‏کند و هسته زندگی را ابتذال و تکرار مکررات تشکیل داده…

«اولین تپش های عاشقانه قلبم- نامه‏های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور- نشر مروارید»