دلیل محکمه پسند ارائه کنید!

خیلی وقتا بی دلیل متهم میشی، اون لحظه احساس می کنی که اگر از خودت دفاع نکنی، خودت رو ضایع کردی، در یک کلام در حقِ خودت ظلم کردی. یک چیزی از تویِ وجودت هی بهت سیخونک می زنه: «حرف بزن، حرف بزن، آخه لامصب یه چیزی بگو، این جوری ساکت نمون…» بعضی وقتا حرفش رو قبول می کنی، اون آدمِ عاقلِ منطقی که بلده دو دو تا چهار تا بکنه و با خونسردی و یه حس طنزِ خاص طرفش رو قانع کنه -اگه طرفِ مقابل آدم منطقی باشه اصلا، که در بیشترِ موارد نیست- فراموش ات میشه. به جایِ اون آدمِ قبل تبدیل میشی به آدمی که  از حرص، از بغض و نفرتِ تهمتی که بهت زدن، قضاوتِ بی دلیلی که درباره ات کردن با تمامِ وجود فریاد می کشی…داد می زنی که همه بفهمن چه اشتباهی درباره ی تو کردن. بعد هی خودت را سرزنش می کنی که چرا این طور شد؟ این من بودم که آن روز این طور آن رویِ دیگرم را نشان دادم؟ من بودم واقعا؟

اگر ساکت بمانی و بگذری که دیگر بدتر است… آن موجودِ لعنتیِ که آن داخل نشسته به این راحتی ها رضایت نمی دهد که. در هر دو صورت انگار بازنده ای.

مهدی هاشمی؛ شناگر

بر شما باد خواندنِ مصاحبه یِ طولانیِ و اصلا زندگینامه ای مهدی هاشمی با شهرامِ جعفری نژاد در شماره ی تازه ی ماهنامه صنعت سینما؛ مصاحبه ای که از دورانِ کودکیِ هاشمی در لنگرود آغاز می شود و کلِ کارنامه ی حرفه ای اش تا همین امروز را هم در بر می گیرد و شهرام جعفری نژاد هم اسمش را گذاشته شناگر، هم به دلیل این که هاشمی هیچ وقت در طولِ زندگی اش شنا کردن را رها نکرده و هم به دلیل انعطاف پذیری و روحیه ی متعادل و عشق به طبیعت که نشانه اش را در تمامِ طول مصاحبه می بینیم:

«واقعا اگر بخواهید مرا در یک کلمه خلاصه کنید، شاید شناگر بهترین واژه باشد. می دانید؟ غیر از استخر، یکی از برنامه های من در تابستان ها این است که گاهی تنها و گاهی با دوستان، قایق موتوری می گیرم و به وسط دریا می روم، طوری که ساحل دیده نشود. آن جا ساعتی شنا می کنم و برمی گردم.»

بعد همین طور که دارید ویژه نامه را ورق می زنید و مصاحبه ای را می خوانید که مهدی هاشمی در آن بی هیچ ترسی درباره ی ضعیف ترین آثارِ کارنامه اش هم صحبت می کند و اشتباهاتش را خیلی راحت می پذیرد یکی یکی یادتان بیاید مهدی هاشمی با آن اندام کوچک که خودش می گوید یادآور هالتر زدن در دوران نوجوانی و جوانی اش است چه نقش هایی را برایِ ما به یادگار گذاشته؛ سلطان و شبان ساده دل در افسانه سلطان و شبان و آن طور که می گفت: «سلطان بانویِ ما به سلامت باشد.» را خاطرتان هست؟ یا آقایِ حلیمیِ خارج از محدوده را که به هر دری می زد تا دزد خانه اش را مجازات کند و خانه اش در حوزه ی استحفاظی هیچ اداره ای نبود، نصرا… مددی زرد قناری که با هزار امید و آرزو می آمد تهران و پیکانِ زرد قناری اش را از او می دزدیدند، عکاس باشیِ ناصرالدین شاه آکتور سینما یا احمد فیلم همسر و آن همه کل کل کردن هایی که با فاطمه معتمدآریا بر سرِ رسیدن به ریاست شرکت داشت، دکتر یاوری سریالِ رقص پرواز یا دکتر محمد قریبِ سریالِ روزگار قریب کیانوش عیاری آن طور که رویِ تخت بیمارستان درد می کشید و خواسته بود که او را تویِ بیمارستان اطفال بستری کنند و هنوز به فکر بچه هایِ بیماری بود که تویِ اتاقِ کناری اش بستری بودند، مردِ فیلمِ هیچ که سیرمونی نداشت یا این اواخر آقا یوسف علی رفیعی که برایش سیمرغ بلورین هم گرفت و بعد حسرت بخورید بابت این که چرا نسل ما این فرصت را نداشته که مهدی هاشمی را روی صحنه تئاتر ببیند و بدانید که گلاب آدینه، سلطان بانویِ افسانه سلطان و شبان و همراه سی و پنج ساله ی زندگی مهدی هاشمی درباره اش نوشته است:

«نوشتن درباره مهدی هاشمی همان قدر برایم مشکل است که بلاتشبیه بخواهید درباره خداوند مطلبی بنویسم. احساساتم جلوتر از هرکلام عاقلانه ای حرکت می کند و این برای از او گفتن کافی نیست. فقط بدانید که او ناب است. بی همتاست.»

«ماهنامه صنعت سینما– شماره ی صد و هفدهم- پانزدهم فروردین 1391- 132 صفحه- سه هزار تومان»

بالکنِ فسقلیِ خانه مان

یک بالکنِ باریک تویِ خانه مان، تویِ اتاق آقایِ برادر داریم که سر جمع شاید دو نفر هم نتوانند همزمان با هم آن جا کنارِ هم بنشینند، وقتی تازه به این خانه آمده بودیم و من برایِ کنکور درس می خواندم وقتی خانه شلوغ می شد حکمِ کتابخانه ی شخصی و خصوصیِ من را داشت، بعد تبدیل شد به محلِ پهن کردن و خشک شدنِ لباس هایی که تازه از ماشین لباسشویی بیرون آمده بودند و احتیاج به کمی آفتاب داشتند، یک زمانی محلِ جواب دادنِ تلفن هایِ خیلی خصوصی آقای برادر بود و تابستان هایی که هنوز حال و حوصله داشتیم مامان یک میز و دوتا صندلی آنجا گذاشته بود و هر از گاهی صبحانه و عصرانه مان را آنجا می خوردیم، بماند که جمع شدنِ همگی مان و کنارِ هم نشستن مان تویِ فضایِ تنگِ بالکن چه عذابی بود و همیشه یک نفر باید بیرونِ بالکن تویِ اتاق جلویِ در می نشست و از آنجا با دو نفر تویِ بالکن صحبت می کرد.

خانه ی کناری مان چند وقتی خالی بود و حالا سه چهار ماهی است که خرابش کرده اند و دارند یک آپارتمان هفت طبقه می سازند، پشتِ خانه را داربست زده اند و طوری شده که دسترسی به بالکنِ خانه از بیرون خیلی راحت شده، بابا یک نفر را آورد که برای درِ بالکن حفاظ آهنی درست کند و یک قفلِ طلایی رنگ هم گذاشت کنار برای وقت هایی که خانه نیستم آویزان کند به در. بالکن هم تقریبا تبدیل شد به انبارِ خانه؛ کفش و دمپایی هایِ بلا استفاده، بساط واکس و بُرس کفش، چند تایی گلدانِ شکسته و جعبه ی وسایلِ خانه، گلیمِ قدیمی ای که دیگر رنگ و رویی نداشت و مامان کف بالکن پهن اش کرده بود و خلاصه هرچیزی که به هیچ کارمان نمی آمد و فکر می کردیم شاید یک روزی بشود ازش استفاده کرد. کارگرها هم که کار می کردند بالکن پر شده بود از خاک و گچ و سیمان و هرجور نخاله ی ساختمانی که فکرش را بکنید و برگ هایی خشک شده ی چند گلدانی که تویِ بالکن بودند و ما هم خیلی کاری به کارشان نداشتیم و فقط هرچند روز یک بار آبی بهشان می رساندیم.

امروز که تویِ خانه بودم و داشتم یکی از این کتاب هایِ فنگ شویی را -تحت تاثیر خواندنِ مصاحبه با داریوش مهرجویی درباره ی نارنجی پوش لابد!- ورق می زدم دیدم درباره ی بالکن نوشته است: «بالکن نباید محل تجمع لباس های شسته شده یا روزنامه های قدیمی باشد. در عوض اگر دربالکن چند گلدان سفالی یا جعبه گل بگذارید انرژی مثبت تولید شده وارد خانه شما می شود.» ما هم که جوگیر، کک به تنبانِ مان افتاد که بیفتیم به تمیز کردن بالکنِ خانه. این بود که کل امروز صبح به انداختنِ آشغال هایِ به درد نخورِ جمع شده تویِ بالکن به سطل آشغالِ سر کوچه و جابجا کردن چند تا گلدانِ قدیمیِ شکسته به انباری توی پارکینگ و رسیدگی به حال و اوضاع این چند تا گلدانِ هنوز سالم باقی مانده و جمع کردن برگ هایِ خشک شده و هرس کردن شان و جارو کشیدنِ خاک ها و آشغال هایِ ساختمانی کف بالکن -ناگفته نماند که یک مقداری از آشغال های ساختمانی را هم ریختیم تویِ حیاط خانه ی بغلی که یک وقت فکر نکنید ما آدمِ خیلی خوبی هستیم و حالتان کمی هم از ما به هم بخورد- و حتی شستنِ آن گلیم رنگ و رو رفته تویِ حمام خانه گذشت، بعد آخرِ سر طوری شده بود که همان طور که عکسش را آن بالا می بینید می شد کفِ بالکن را لیس زد و اگر من سیگاری بودم لابد دلم می خواست تویِ هوایِ ابریِ صبح امروزِ تهران همان جا بایستم و سیگارم را دود کنم و قهوه ام را نرم نرمک سر بکشم.

مامان صبح پشتِ تلفن تاکید کرد که حالا که خانه تنها هستی فراموش نکنی برایِ امنیت بیشتر هم که شده قفل در بالکن را آویزان کنی، بعد من هم جوابش دادم که: «مامان جان آدمکش که نیستند که، چهار تا دونه کارگرِ ساختمونی که آزاری می تونن به آم برسونن.» بعد شما فکر کنید که من یکی دو ساعتی بعد تمیز کردنِ بالکن تویِ اتاقِ خودم دراز کشیده ام و دارم «کافه زیر دریا» ی استفانو بننی را می خوانم که صدا می آید یک نفر با شدت تمام در بالکن را تکان تکان می دهد، بعد من تویِ این لحظه قلبم کفِ زمین پخش شده و فقط دارم به این فکر می کنم که الان با چهره ی چه جور آدمی پشتِ در بالکن مواجه می شوم، خودم را و کتابِ بننی را با شدتِ تمام پرت می کنم رویِ زمین و با بیشترین سرعتی که امکان دارد می دوم سمتِ اتاقِ آقای برادر و باز به این فکر می کنم که چطور به سمتِ در خانه بروم و همسایه ها را از آمدن یک غریبه داخلِ بالکنِ خانه که با زور سعی دارد درِ بالکن را باز کند باخبر کنم که می بینم نخیر! خبری هم نیست و این باد و آسمان غرمبه هایِ عجیب و غریبِ امروز صبحِ آسمانِ تهران اند که این طور دارند در را تکان تکان می دهند. در حالی که دارم قلبم را از کفِ زمین جمع می کنم ایستاده ام جلویِ در و هی تکان تکانش می دهم که مطمئن شوم در هنوز سرِ جایِ خودش باشد و پایِ هیچِ موجودِ انسانی غریبه ای از داربست هایِ خانه ی کناری به بالکنِ خانه ی ما باز نشده باشد.

آخرِ سر وقتی خیالم راحت شد قفل را رویِ در می بندم، چفت در را محکم تر می کنم و تصمیم می گیرم این پست را بنویسم، بابتِ کیفیت بد عکس هم باید بگویم که دوربین در دسترس نبود و همین عکس را هم برای خالی نبودنِ عریضه -شما فکر کنید من این پست را با این همه تعریف و توصیف از بالکن خانه مان بدونِ عکس پابلیش می کردم، یحتمل نصفِ خواننده ها برایِ به تصویر درآوردن گفته هایِ من به زحمت می افتادند- با گوشیِ موبایلم گرفتم.

پیشگویی؛ شعری از سعاد الصباح

پیش از آنکه زاده شوم

مادرم

نام تو را بر حافظه ام حک کرد

مادرم

وقتی به من خبر داد

که تو از آن منی

دلم خواست که زودتر

به دنیا بیایم!

«از مجموعه ی در آغاز زن بود– سعاد الصباح- ترجمه ی وحید امیری»

مرغ ترشِ مسعودی!

مامان و بابا نیستند و دارم روزهایِ هیجان انگیزی را اَل آشپزی می گذرانم؛ یعنی یک چیزهایی را با هم ترکیب می کنم و معجون هایِ غریبی درست می کنم که بابا اگر بود اسمشان را می گذاشت غذاهایِ چرت و پرت و خودم از خوردن شان کیف می کنم.

بعد دیروز هوس مرغ ترش کرده بودم و چون تا حالا نخورده بودم نمی دانستم اصلا چه جوری است و چه طعم و مزه ای دارد؛ زنگ زدم این آشپزخانه ی نزدیک خانه مان -از این هایی که اسم شان را گذاشته اند غذای خانگی و چقدر هم تعدادشان زیاد شده- گفت: «مرغ ترش را تویِ منو داریم ولی امروز برایمان نیاورده اند.» پیش خودم فکر کردم چرا خودم دست به کارِ درست کردنش نشوم؟ توی گوگل اسم مرغ ترش را سرچ کردم، همه ی دستورها برایِ پختنِ مرغ سبزی می خواستند و از جمله یک سبزی محلی به اسمِ خلی واش که من نداشتم، این است که دست به دامنِ کتابِ مستطابِ آشپزی عمو نجف مان شدم که توی فصلِ شصت و هشتم اش با عنوانِ کلی خوراک مرغ، دستورِ یک غذای گیلانی به اسم ترشه کباب را داده که من همان را با تغییراتی به نیت مرغِ ترش درست کردم. چه جوری؟

سینه های مرغ را تویِ روغن تفت دادم و کنار گذاشتم. از آن طرف پیاز حلقه حلقه را کف قابلمه چیدم، مرغ ها را رویِ پیازها و سیب زمینی هایِ حلقه شده را رویِ مرغ ها و گوجه فرنگی هایِ درسته را رویِ سیب زمینی ها گذاشتم. بعد عمو نجفِ مان گفته بود آب نارنج را باید روی همه ی این ها بریزید و زردچوبه و کمی دارچین و نمک و فلفل هم بپاشید، حالا مساله این جا بود که اصلا اشاره ای به مقدار آب نارنج نکرده بود و بعد من آب نارنج تویِ خانه نداشتم. باید از یک نفر می پرسیدم، خانم لام بهترین گزینه بود که در آن لحظه تلفن شان خاموش بود، خانم ز هم که نزدیک ترین فرد به خانم لام بود جواب نمی دادند، این جا بود که تصمیم گرفتم آبلیموی دست سازِ مامان را که تویِ یخچال داشتیم جایگزین آبِ نارنج کنم و مرغِ ترشِ ابداعی خودم را بپزم…

بعد امروز صبح که داشتم این ها را برایِ یکی از همکار هایِ شمالی م تعریف می کردم با چشم هایِ گرد شده گفت: «برایِ تو طعم و مزه ی آب نارنج با آبلیمو فرقی نداره؟» و دستورِ مرغ ترشی را داد که با دستور پخت همه ی مرغ ترش هایی که من از این ور و آن ور خوانده بودم فرق داشت؛ این جوری که مرغ ها را باید با رب نارنج و سبزی محلی تفت داد و بعد لای پلو گذاشت تا دم بکشند.

و حالا که چند ساعتی از خوردنِ مرغ ترشِ ابداعی خودم گذشته و هنوز سالمم یک نفر بیاید برای من مشخص کند که بالاخره کدام یکی از این ها مرغ ترش اند و این معجونِ پیاز و سیب زمینی و سینه ی مرغ و آبلیمو که من امروز از گلویم پایین رفت اسمش چی می تواند باشد. هان؟