یک بالکنِ باریک تویِ خانه مان، تویِ اتاق آقایِ برادر داریم که سر جمع شاید دو نفر هم نتوانند همزمان با هم آن جا کنارِ هم بنشینند، وقتی تازه به این خانه آمده بودیم و من برایِ کنکور درس می خواندم وقتی خانه شلوغ می شد حکمِ کتابخانه ی شخصی و خصوصیِ من را داشت، بعد تبدیل شد به محلِ پهن کردن و خشک شدنِ لباس هایی که تازه از ماشین لباسشویی بیرون آمده بودند و احتیاج به کمی آفتاب داشتند، یک زمانی محلِ جواب دادنِ تلفن هایِ خیلی خصوصی آقای برادر بود و تابستان هایی که هنوز حال و حوصله داشتیم مامان یک میز و دوتا صندلی آنجا گذاشته بود و هر از گاهی صبحانه و عصرانه مان را آنجا می خوردیم، بماند که جمع شدنِ همگی مان و کنارِ هم نشستن مان تویِ فضایِ تنگِ بالکن چه عذابی بود و همیشه یک نفر باید بیرونِ بالکن تویِ اتاق جلویِ در می نشست و از آنجا با دو نفر تویِ بالکن صحبت می کرد.
خانه ی کناری مان چند وقتی خالی بود و حالا سه چهار ماهی است که خرابش کرده اند و دارند یک آپارتمان هفت طبقه می سازند، پشتِ خانه را داربست زده اند و طوری شده که دسترسی به بالکنِ خانه از بیرون خیلی راحت شده، بابا یک نفر را آورد که برای درِ بالکن حفاظ آهنی درست کند و یک قفلِ طلایی رنگ هم گذاشت کنار برای وقت هایی که خانه نیستم آویزان کند به در. بالکن هم تقریبا تبدیل شد به انبارِ خانه؛ کفش و دمپایی هایِ بلا استفاده، بساط واکس و بُرس کفش، چند تایی گلدانِ شکسته و جعبه ی وسایلِ خانه، گلیمِ قدیمی ای که دیگر رنگ و رویی نداشت و مامان کف بالکن پهن اش کرده بود و خلاصه هرچیزی که به هیچ کارمان نمی آمد و فکر می کردیم شاید یک روزی بشود ازش استفاده کرد. کارگرها هم که کار می کردند بالکن پر شده بود از خاک و گچ و سیمان و هرجور نخاله ی ساختمانی که فکرش را بکنید و برگ هایی خشک شده ی چند گلدانی که تویِ بالکن بودند و ما هم خیلی کاری به کارشان نداشتیم و فقط هرچند روز یک بار آبی بهشان می رساندیم.
امروز که تویِ خانه بودم و داشتم یکی از این کتاب هایِ فنگ شویی را -تحت تاثیر خواندنِ مصاحبه با داریوش مهرجویی درباره ی نارنجی پوش لابد!- ورق می زدم دیدم درباره ی بالکن نوشته است: «بالکن نباید محل تجمع لباس های شسته شده یا روزنامه های قدیمی باشد. در عوض اگر دربالکن چند گلدان سفالی یا جعبه گل بگذارید انرژی مثبت تولید شده وارد خانه شما می شود.» ما هم که جوگیر، کک به تنبانِ مان افتاد که بیفتیم به تمیز کردن بالکنِ خانه. این بود که کل امروز صبح به انداختنِ آشغال هایِ به درد نخورِ جمع شده تویِ بالکن به سطل آشغالِ سر کوچه و جابجا کردن چند تا گلدانِ قدیمیِ شکسته به انباری توی پارکینگ و رسیدگی به حال و اوضاع این چند تا گلدانِ هنوز سالم باقی مانده و جمع کردن برگ هایِ خشک شده و هرس کردن شان و جارو کشیدنِ خاک ها و آشغال هایِ ساختمانی کف بالکن -ناگفته نماند که یک مقداری از آشغال های ساختمانی را هم ریختیم تویِ حیاط خانه ی بغلی که یک وقت فکر نکنید ما آدمِ خیلی خوبی هستیم و حالتان کمی هم از ما به هم بخورد- و حتی شستنِ آن گلیم رنگ و رو رفته تویِ حمام خانه گذشت، بعد آخرِ سر طوری شده بود که همان طور که عکسش را آن بالا می بینید می شد کفِ بالکن را لیس زد و اگر من سیگاری بودم لابد دلم می خواست تویِ هوایِ ابریِ صبح امروزِ تهران همان جا بایستم و سیگارم را دود کنم و قهوه ام را نرم نرمک سر بکشم.
مامان صبح پشتِ تلفن تاکید کرد که حالا که خانه تنها هستی فراموش نکنی برایِ امنیت بیشتر هم که شده قفل در بالکن را آویزان کنی، بعد من هم جوابش دادم که: «مامان جان آدمکش که نیستند که، چهار تا دونه کارگرِ ساختمونی که آزاری می تونن به آم برسونن.» بعد شما فکر کنید که من یکی دو ساعتی بعد تمیز کردنِ بالکن تویِ اتاقِ خودم دراز کشیده ام و دارم «کافه زیر دریا» ی استفانو بننی را می خوانم که صدا می آید یک نفر با شدت تمام در بالکن را تکان تکان می دهد، بعد من تویِ این لحظه قلبم کفِ زمین پخش شده و فقط دارم به این فکر می کنم که الان با چهره ی چه جور آدمی پشتِ در بالکن مواجه می شوم، خودم را و کتابِ بننی را با شدتِ تمام پرت می کنم رویِ زمین و با بیشترین سرعتی که امکان دارد می دوم سمتِ اتاقِ آقای برادر و باز به این فکر می کنم که چطور به سمتِ در خانه بروم و همسایه ها را از آمدن یک غریبه داخلِ بالکنِ خانه که با زور سعی دارد درِ بالکن را باز کند باخبر کنم که می بینم نخیر! خبری هم نیست و این باد و آسمان غرمبه هایِ عجیب و غریبِ امروز صبحِ آسمانِ تهران اند که این طور دارند در را تکان تکان می دهند. در حالی که دارم قلبم را از کفِ زمین جمع می کنم ایستاده ام جلویِ در و هی تکان تکانش می دهم که مطمئن شوم در هنوز سرِ جایِ خودش باشد و پایِ هیچِ موجودِ انسانی غریبه ای از داربست هایِ خانه ی کناری به بالکنِ خانه ی ما باز نشده باشد.
آخرِ سر وقتی خیالم راحت شد قفل را رویِ در می بندم، چفت در را محکم تر می کنم و تصمیم می گیرم این پست را بنویسم، بابتِ کیفیت بد عکس هم باید بگویم که دوربین در دسترس نبود و همین عکس را هم برای خالی نبودنِ عریضه -شما فکر کنید من این پست را با این همه تعریف و توصیف از بالکن خانه مان بدونِ عکس پابلیش می کردم، یحتمل نصفِ خواننده ها برایِ به تصویر درآوردن گفته هایِ من به زحمت می افتادند- با گوشیِ موبایلم گرفتم.