کتاب هایِ کوچکِ نیلا

از همه‏ی خوبی هایِ نشر نیلا که بگذریم می‏رسیم به کتاب هایِ کوچکِ نیلا که حالا دیگر تعدادِ شان آن قدر زیاد شده که به چشم بیایند و تویِ هر کتابفروشی یکی از این قفسه ها یا گردونه هایِ مخصوصِ خودشان را داشته باشند. یک وقت هایی که از خانه بیرون می‏روم یکی از این کتاب ها را که آن قدر کوچک اند که تویِ جیب هم جا می‏شوند همراهِ خودم می‏برم، یا اگر جایی باشم و بخواهم برگردم خانه و بدانم که یکی دو ساعتی را باید تویِ ترافیک بمانم حتما می‏روم سراغِ یکی از کتابفروشی هایِ سرِ راهم و یکی از این کتاب هایِ کوچکِ پانصد تومانی را می‏گیرم که تویِ راه بخوانم. انتخاب با شماست، می‏شود همین پانصد تومان را داد یک بسته آدامس اربیتِ پرتقالی خرید و انداخت تویِ دهن و وسطِ ترافیک تویِ تاکسی و اتوبوس یا تویِ شلوغی مترو به زمین و زمان فحش داد و به کلی بدبختیِ تمام نشدنی فکر کرد یا داد یکی از این کتاب هایِ کوچک را با کلی نویسنده و مترجم درجه یک مثلِ ارنست همینگوی، آلبرتو موراویا، ولادیمیر ناباکوف، رضا قیصریه، محمد نجفی و … خرید، بماند که مثلِ هر چیزِ دیگری این‏جا هم خوب و بد کنارِ هم‏اند و ممکن است کتابی به پستِ تان بخورد که خیلی دندان گیر نباشد اما از آن طرف بعضی وقت ها گنج هایِ کوچکی هم پیدا می‏کنید -داستانِ سلمونی از رینگ لاردنر با ترجمه‏ی محمد نجفی که لحنِ ترجمه‏اش این‏جا به شدت خواننده را یاد ناتور دشت می‏اندازد یکی از همین گنج هاست- که همه‏ی آن تجربه هایِ ناموفق قبلی را می‏شود به حسابِ آزمون و خطا برایِ رسیدن به آن گنج هایِ کوچک گذاشت، بالاخره هر لذتی، هزینه ای هم دارد دیگر…خواننده باید این جوری شامه‏اش را تقویت کند.

داخلِ تاکسی و مترو و اتوبوس هم همیشه آدم هایی هستند که وقتی تو را کتاب به دست می‏بینند درست همان جا ویرِ کتابخوانی شان می‏گیرد، من یک وقت هایی کتاب را برمی‏گردانم که طرف اسم و مشخصاتِ کتاب را از رویِ جلد بخواند و اگر خواست برود سراغش و از باقیِ ماجراهایِ کتاب هم سر در بیاورد. اما این‏جا می‏شود بی خیال آن پانصد تومان شد، کتاب را گرفت سمت آن آدم و گفت خانم، آقا بیا برایِ خودت، کتاب را ببر و بخوان و گذاشت یک ذره با چشم هایِ گرد شده تو را نگاه کنند و احتمالا پیشِ خودشان بگویند: «این دیگه چه دیوونه ای…»

ناشر هایِ کوچک، خوش سلیقه و محترمی مثلِ نشر نیلا به تنها چیزی که احتیاج دارند یک ذره حمایت و کمی هم ولخرجی از جانبِ جماعتِ کتابخوان است. دست مریزاد به حمید امجد و ژیلا اسماعیلیان، باعث و بانی نشرِ نیلا که اگر نبودند حتما ادبیاتِ نمایشیِ ما چیزی کم داشت.

پی نوشت: این جمله‏ی آخر رو اگر نمی نوشتم حُناق می‏گرفتم.

+ فهرستِ کاملِ کتاب هایِ کوچکِ نیلا [این‏جا].

گیسوان دختری

چرا قناری

روزی

میان گیسوان دختری

لانه‏ای برای خود نمی‏بافد

چرا شما می‏پندارید که انگشت

تنها برای شلیک تفنگ شایسته‏ست؟

چرا روزی آن را برای انفجارِ زیبایی زن به کار نمی‏برید؟

«گیسوانت سیه چادر گرمسیر و سردسیر من است- لطیف هلمت- نشر چشمه»

صبحانه

کلا آدمِ صبحانه خوری‏ ام؛ یعنی باید همان اولِ صبح، صبحانه بخورم که موتورم راه بیفتد، که روزم شروع بشود. پیش آمده که صبح قراری داشته‏ ام، دیر هم بیدار شده‏ ام، آن یک نفر یک گوشه منتظر مانده و من نشسته‏ام صبحانه‏ام را سرِ صبر خورده‏ام و بعد تند تند خودم را رسانده‏ام سرِ قرارم. این اواخر آخرِ شب ها که نشسته‏ام سیب گاز می‏زنم با خودم فکر می‏کنم که صبح برایِ صبحانه‏ام چی بخورم؟ می‏روم سراغِ کتابِ نجف که نوشته برایِ آدم هایِ باذوق کره را با چهار، پنج دانه خرما تفت بدهید و بعد تخمِ مرغ را داخلِ این ها بشکنید یا می‏روم سراغِ آن دفتر سیاهِ مامان که گوشه‏ی یکی از کابینت ها نگه‏اش می‏دارد و آن‏جا یادداشت کرده که می‏شود هویج و زیتونِ بدون هسته را له کرد و بعد نشست با یکی از این نان هایِ بلکی و پنیر خورد و حظِ وافر برد.

بعد خودم تازه کشف کرده‏ام وکلی هم ذوق زده‏ام که می‏شود هندوانه را با پنیر و گردو قاطی کرد و همان اولِ صبح به خاطرِ آن رنگِ قرمزِ و آن خنکیِ بی نظیر تا خودِ شب تویِ یک جور سرخوشیِ نشئه آور دست و پا زد، انگار تا وقتی شیرینیِ هندوانه و شوری پنیر را می‏شود کنارِ هم نشاند هیچ چیزی اهمیت نداشته باشد، چند پرِ ریحان هم که کنارِ این ها بگذارید دیگر عیشِ تان تکمیل است. این جوری نگاه نکنید که یعنی خودمان که این ها را می‏دانستیم، یکی از آن فرمول هایِ صبحانه‏ایِ تان یا اصلا یکی از آن پاتوق هایِ صبحانه خوری تان را رو کنید.

دلخوشی ها و نگرانی هایِ مجله ای

1. هفته نامه‏ی پیک سبز ظاهرا به مشکل برخورده و وضعیتِ ادامه‏ی کارش مشخص نیست، تلفنِ دفترشان دائم بوقِ اشغال تحویل می‏دهد و نشد که اطلاعاتِ دقیق تری بگیرم. آخرین شماره‏ی منتشر شده همان جلدِ زرد رنگ 11 شهریور است، پیک سبز به گمانم تازه داشت راه می‏افتاد و بخصوص صفحاتِ جنگ جمعه‏اش که این شماره‏ی آخر چند صفحه‏اش درباره‏ی مهدی اخوان ثالث است، پر و پیمان و خواندنی بود و حالا با این وضعیت یکی از خریدهایِ هفتگی‏ام تا اطلاعِ ثانوی کم شد.

2. همشهری داستان با آن شروعِ ناامید کننده‏ اش حالا در این دوره‏ی جدید و به همت نفیسه مرشد زاده، جوری است که می‏شود دلخوش بود به اولِ هر ماه که همشهری داستان را با لذت دست گرفت و ورق زد و کیف کرد. این دوره‏ی جدید البته صرفا مختصِ داستان نیست، مجله بخش هایِ دیگری هم دارد مثلِ روایت هایِ مستند یا درباره‏ی زندگی که بیشتر یک جور روایت گری اند تا داستان گویی. صبح نشسته بودم تویِ اتاق داشتم شکلاتِ milka می‏خوردم و روایتِ علی خدایی را از گوشه و کنارِ اصفهان می‏خواندم، صدایِ بچه ها از حیاطِ مدرسه‏ی پشتِ خانه می‏آمد، با خودم فکر کردم که همین لحظه چقدر خوشحالم که نشسته‏ام همشهری داستان می‏خوانم و دیگر مجبور نیستم محیطِ نفرت انگیزی مثلِ مدرسه را تحمل کنم.

3. چند روزِ پیش رفته بودم کتابفروشیِ مثلث که دو سه ماهی است حوالیِ خیابان دربند افتتاح شده، صحبتِ دو ماهنامه‏ ی نافه شد، یکی از بچه هایِ آنجا گفت ظاهرا نافه هم دچارِ مشکلاتِ داخلی شده و امکان دارد دیگر چاپ نشود، نگران شدم، پیشِ خودم گفتم خبر درست و دقیق را باید از محسنِ آزرم گرفت‏ که دیدم یک نفر پیش از من این سوال را پرسیده و آزرم هم جواب داده که مطالب آماده‏اند و فقط منتظرِ تایید مدیر مسئول برای چاپ‏اند. تا امروز البته هنوز خبری از نافه‏ی تازه نیست، امیدوارم مثلِ پیک سبز این بار یکی دیگر از خریدهایِ ماهانه‏ام کم نشود.

این‏جا را هم بخوانید.

شب های روشن

دختر: اگه اون تونسته باشه فراموش کنه، من هم می‏تونم…

استاد: می‏بینی؟ هنوز دوستش داری.

دختر: از کجا معلوم؟

استاد: هنوز دلت می‏خواد کاری رو بکنی که اون کرده… دوست داری پا به پاش بری…

«شب های روشن- سعید عقیقی- نشر قطره»