شعرِ ریتا رو برامون می‏خونی؟

میانِ ریتا و چشمانم… تفنگی ست.

و آن‏که ریتا را می‏شناسد، خم می‏شود

و برای خدایی که در آن چشمان عسلی‏ست

نماز می‏گذارد!…

و من ریتا را بوسیدم

آن‏گاه که کوچک بود

و به یاد می‏آورم که چه سان به من درآویخت.

و بازویم را، زیباترین بافته‏ی گیسو فرو پوشاند.

و من ریتا را به یاد می‏آورم

به همان سان که گنجشکی برکه‏ی خود را به یاد می‏آورد

آه… ریتا

میان ما یک میلیون گنجشک و تصویر است

و وعده‏های فراوانی

که تفنگی… به روی‏شان آتش گشود!

نام ریتا در دهان‏م عید بود

تن ریتا در خون‏م عروسی بود.

و من در راه ریتا… دو سال گم شدم

و او دو سال بر دست‏م خفت

و بر زیباترین پیمانه‏ایپیمان بستیم، و آتش گرفتیم

و در شراب لب‏ها

و دوباره زاده شدیم!

آه…ریتا

چه چیز دیده‏ام را از چشمان‏ت برگرداند

جز دو خواب خفیف و ابرهایی عسلی

بود آن‏چه بود

ای سکوت شام‏گاه

ماه من در آن بامداد دور هجرت گزید

در چشمان عسلی

و شهر

همه‏ی آوازخوانان را و ریتا را برفت.

میان ریتا و چشمانم تفنگی است…

«محمود درویش»

عنوانِ پست یکی از دیالوگ‏های نمایش‏نامه‏ی «خشکسالی و دروغ» از محمد یعقوبی

فرشته‏ای رویِ شانه‏ی راستِ من

انجمن مستندسازان سینمای ایران با همکاریِ خانه سینما از اول تا چهارم آذر برنامه‏ی نمایش بیست و چهار مستند برگزیده‏ی پانزدهمین جشن سینمای ایران را تدارک دیده است. ناصر صفاریان به عنوانِ دبیر این هفته‏ی فیلم در یادداشتی نوشته است: «… مستندها، چه پیش و چه پس، راهی به نمایش عمومی ندارند. حالا هم با مدیریت نادرست دولتی، اکران مستند در همان وضعیت صفر است و تلویزیون هم درهای بسته اش را به روی همه مستندهای ایرانی بسته نگاه داشته است. با این حساب، آرزوی نمایش برای همه و دیده شدن فیلم‏ها، هم‏چنان بر دل است. و این دلیلی بر اهمیت برگزاری هفته فیلم است و تلاش‏مان بر امتداد آن.»

«فرشته‏ای رویِ شانه راست من» ساخته‏ی آزاده بی زار گیتی یکی از شش مستندی بود که روزِ پنج‏شنبه در سالن کوچک خانه سینما به نمایش درآمد و بعدِ دیدنِ فیلم بیشترین چیزی که آزارم می‏داد این بود که فیلم‏هایی از این دست که قابلیتِ برقراریِ ارتباط با مخاطبِ انبوه را هم دارند چرا نباید به نمایشِ عمومی دربیایند و صرفا به همین نمایش‏هایِ جشنواره‏ای و مخاطبانِ محدود و تقریبا همیشه ثابت اکتفا کنند؟

فیلم به مجموعه‏ی «ما تنها نیستیم» تعلق دارد که با تهیه کنندگی مرتضی ندایی برایِ انجمنِ بیماری‏هایِ خاص و به قصدِ ایجاد امید در بین مبتلایان بیماری‏هایِ خاص ساخته شده است. در ابتدایِ فیلم «زینب آبرودی» شخصیتِ اصلیِ فیلم را می‏بینم که در حالِ آماده شدن برایِ رفتن به اتاقِ عمل است و بعد فیلمساز ما را به شش ماهِ قبل برمی‏گرداند؛ زینب، بیماری است که از نداشتنِ کلیه رنج می‏برد، دست‏هایش در اثرِ پیشرفتِ بیماری از حالتِ عادی خارج شده‏اند، خانواده‏اش او را در تهران به حالِ خودش رها کرده و به شهرشان برگشته‏اند، زینب به خاطرِ نداشتن کلیه فقط در زمانِ دیالیز اجازه‏ی نوشیدنِ آب را دارد و باید رژیمِ غذایی خاصی را رعایت کند. عملِ جراحیِ دستِ زینب باید بلافاصله به عملِ پیوندِ کلیه منجر بشود، عملی که هم هزینه‏هایِ گزافی دارد و هم دهنده‏ی کلیه‏ای باید پیدا بشود که واجدِ شرایط باشد. در این میان زنی خَیِر به نامِ خانم رضایی –که خودش می‏تواند سوژه‏ی مستند دیگری باشد و آزاده بی‏زار گیتی گفت که در مستند بعدی‏اش قصد دارد به این شخصیت بپردازد- که تمامِ هم و غَم خودش را صرف کمک به بیمارانی شبیه به زینب کرده سرِ راهِ او قرار می‏گیرد اما دهنده‏ی کلیه‏ی واجد شرایط یافت نمی‏شود. در آخر حسین برادرِ زینب داوطلب اهدا کلیه به خواهرش می‏شود، اگرچه همسرِ او در اعتراض به این قضیه و نیز بیکاریِ او تقاضایِ طلاق می‏دهد اما بالاخره عمل پیوند با موفقیت صورت می‏گیرد و فیلم با تصویرِ زینب که در حالِ نوشیدنِ آب است و رژیم غذایی خودش را هم کنار گذاشته به انتها می‏رسد.

آزاده بی‏زار گیتی در جایی گفته بود که می‏خواسته فیلم را با گرفتنِ یک تولد برایِ زینب به پایان برساند ولی با توجه به این‏که وی مشکلش برطرف شده بود تمایلِ چندانی به همکاری بیشتر با گروه نداشته و او هم مجبور شده به همین پایان رضایت بدهد. سوژه‏ی فیلم به طورِ مشخص قابلیت این را داشته که فیلم در دامِ نوعی احساسات گرایی غلیظ اسیر شود و فیلمساز با اغراق در زجر کشیدن‏هایِ شخصیت اصلی دلِ تماشاگر را بیشتر بسوزاند، اما فیلمساز به جایِ این‏ها با دقت رویِ جزئیاتِ زندگی، عواطف، دلهره‏ها، ترس‏ها، امیدها و آرزوهایِ این دختر مخاطب را همراهِ خودش می‏کند و ما دورانِ بیماری، روندِ رسیدن به بهبودی و بهبودیِ کاملِ این آدم را می‏بینیم.

راحت بگویم که قبلِ دیدنِ فیلم با توجه به موضوعی که داشت و سفارشی بودنِ کار خیلی انگیزه‏ای برایِ تماشایِ فیلم نداشتم ولی نوعِ روایت و نگاهِ فیلمساز به سوژه‏ی انتخابی‏اش من را عمیقا درگیرِ موضوعِ فیلم کرد.

شعله هایِ آبیِ برف

حایل

میان من و هیچ

آرزوی گمشده‏ای نیستی.

اما

دانه‏هایِ برف

بر شقیقه های من

ترجمانِ سپیدچشمیِ زمان است.

و بهاری که بازوانت

بر شانه‏ام گسترانده

در شعله های آبیِ این برف

آب می‏شود.

«عباس صفاری- از مجموعه‏ی تاریکروشنا– نشر مروارید»

گوش هایِ مزاحم

گفتم: «یادت هست مجبورت می‏کردم از تلفنِ شرکت به من زنگ بزنی؟»

خندید.

پرسیدم: «چرا می‏خندی؟»

جواب داد: «بعدِ رفتنِ تو اخراجم کردند.»

گورِ پدرِ منِ ناراضی

نمی‏فهمم چرا این‏قدر تلاش می‏کنم اعتمادی را که دیگران به من کرده‏اند از دست ندهم؛ همه برایم مهم‏اند و فقط وقتی از دستِ خودم راضی می‏شوم که کاری برایِ دیگران انجام داده باشم و آنها یک‏جوری تاییدم کرده باشند.