افسانه‏ی زایش زردشت

در افسانه‏ ی زردشت آمده است، دیوان که تا آن زمان مادر وی را آزار می‏دادند، برای نابودیِ نوزادش تلاش کردند. کوَی ها (فرمانروایان) و کَرپَ‏ها (کاهنان و جادوگران)، که بعدها دشمن آیین زردشت شدند، قصد جان او را داشتند.

پوروشسب، پدر زردشت، فریب دیو پرستان را خورد و با حیله قصد جان نوزاد را کرد. نخست نوزاد را بر کوهی از هیزم نهاد تا بسوزد. اما آتش در هیزم نگرفت. آن‏گاه کودک را در گذری نهاد که گاوان بسیار از آن عبور می‏کردند. اما گاو نری خود را سپر نوزاد کرد و او را از سُم دیگر گاوان در امان نگه داشت. سپس نوزاد را سر راه اسبان گذاشت تا زیر سُم اسبان لگدمال شود اما اسبی که از همه بزرگ‏تر بود، او را نگاهبانی کرد. سرانجام او را به آشیانه‏ی گرگ افکند تا گرگ او را بدرد. ولی گرگ او را در میان نوزادان خود پذیرا شد و ایزد نیک منش که همان بهمن است، میشی را پیش او آورد تا از پستان او نرم نرم شیر بنوشد. صبح روز بعد، مادر زردشت با ناامیدی به جست و جوی استخوان های فرزند رفت، اما زردشت را سالم یافت.

«سپیده دم اندیشه- داستان فکر ایرانی- جلد اول- نشر افق»

هفده شهریور 1357

همان طور که قبلا به استحضار عموم رسید، به منظورِ جلوگیری از خونریزی و تظاهرات غیرقانونی و برخلاف قانون اساسی و به منظور حراست از موجودیت و وحدت ملی، مقررات فرمانداری نظامی در بعضی شهرهای کشور از ساعت شش بامداد 1357/6/17 برقرار شد و مراتب به اطلاع عموم رسید. مع ذلک امروز صبح در میان تظاهر کنندگان تعدادی معلوم الحال آشوب طلب که روشن است با پول و نقشه‏ی خارجی عمل کرده و از پشتیبانی بیگانگان برخوردار هستند، با مواد آتش زا به نام کوکتل مولوتوف، مشعل های افروخته، نارنجک و تیراندازی با سلاح های مختلف و کارد و چاقو در نواحی مختلف شهر، مبادرت به تعرض به جان و مال مردم کرده و چندین محل را به آتش کشیده و با هجوم و تعرض به ماموران و سربازان، تعدادی سرباز را مجروح کرده، از پای درآوردند و هرچند که ماموران جهت متفرق کردن آنها اخطار دادند، اعتنایی نکردند. در این موقع ماموران ناچار در اجرای وظایف قانونی خود و به منظور برقراری امنیت مبادرت به تیراندازی کرده و مهاجمان را متفرق کردند.

«بخشی از اطلاعیه فرماندار نظامی تهران بعد از کشتار هفده شهریور میدان ژاله»

و البته مثلِ خیلی چیزهایِ دیگر در مملکتِ ما تعدادِ دقیق کشته شده هایِ جمعه‏‏ی سیاه هیچ وقت مشخص نشد…

کشف

بیکار نشسته ام فکر می بافم. یک سوال برایم پیش آمده؛ کریستف کلمب سال 1492 آمریکا را کشف کرد، اما تمدن هایی که با ورودِ سفیدپوستان به قاره ی آمریکا تقریبا نابود شده اند نشانه ی وجودِ آمریکا پیش از ورودِ کریستف کلمب اند.

پس بالاخره کشف کرد؟ غارت کرد؟ یا نابود کرد؟

الان اصلی ترین معضل ام همین مساله است.

سورنا، بهرام و چند نفرِ دیگر

1. سورنا، سردارِ سپاهِ اشکانی بود که فرماندهیِ سپاهِ ایران را در نخستین جنگ با رومیان به عهده داشت. جنگِ حران جنگی بود که رومی ها پس از پیروزی هایِ پی در پی در این جنگ از سورنا شکست خوردند.

ما البته سورنا را از نزدیک ندیده ام و فقط از شجاعت، دلیری، توانایی، بلند بالایی، موی بلند و ظریفِ او شنیده ایم و این که بعضی او را با رستم دستان، قهرمانِ حماسی ایران یکی دانسته اند. ولی ظاهرا محبوبیت و درجه ی شهرتِ سورنا به اندازه ای بوده که حسادتِ اُرد، پادشاه اشکانی که خودِ سورنا در به تخت نشستن او نقش داشته را برانگیزد و اُرد هم به پاداشِ این موفقیت ها دستورِ قتلِ سورنا را صادر کند.

و البته بعضی ها هم اعتقاد دارند که رومی ها مرگِ سورنا را به گرد اُرد انداختند تا انتقام شکستِ سنگینِ شان را از پادشاه اشکانی بگیرند.

2. بهرام چوبین، از اعضایِ خاندانِ مهران یکی از هفت خاندانِ ممتازِ ساسانی بود که از طرفِ هرمز چهارم، پادشاه ساسانی مامور دفعِ حمله ی ترکان خاقان به آران و ارمنستان شد و در جنگی ترکان را قلع و قمع کرد و به واسطه ی همین موفقیت مورد حسادتِ هرمز قرار گرفت و از دربارِ ساسانی طرد شد.

ما بهرام چوبین را هم ندیده ام، فقط درباره اش شنیده ایم که وقتی نتوانست اهانتِ طرد شدن از دربار را بپذیرد سر به طغیان گذاشت و عاملِ فتنه -ببینید این سرانِ فتنه که الان باب شده ریشه اش به همان دوران برمی گردد ها!- بین هرمز و پسرش خسرو پرویز شد. خسرو پرویز بالاخره موفق شد پدرش را خلع کند اما بهرام که خودش سودایِ پادشاهی در سر داشت حاضر به قبولِ پادشاهیِ خسرو پرویز نشد و بالاخره بعد از تعقیب و گریز و جنگ هایِ فراوان به سویِ ترکان گریخت و آن جا با هدایایی که خسرو برایِ خاتون همسرِ خاتون ترک فرستاد موجباتِ کشته شدن بهرام را فراهم کرد.

دکتر نوشیروان کیهانی زاده، روز 16 اردیبهشت را روزِ درگذشتِ بهرام چوبین می داند.

3. ابومسلمِ خراسانی هم یکی دیگر از آن هایی است که زندگی اش با قصه و افسانه درآمیخته است. ابومسلم در زمانِ حکومتِ اعراب بر ایران از جمله مقاومین در مقابلِ حکومتِ اموی بود و به نوعی ناشرِ افکار عباسیان که بعد از امویان به حکومت رسیدند به شمار می رفت. ابومسلم در نبردی که علیه فرماندارِ خراسان به راه انداخت، مروانِ خلیفه را مجبور کرد که در محلِ نبرد حضور پیدا کند و این حضور زمینه ی کشته شدن مروان و انقراضِ سلسله ی اموی را فراهم کرد.

باز هم ما از محبوبیتِ زیادِ ابومسلم بین ایرانیان شنیده ایم و ظاهرا همین محبوبیت زمینه ی از بین رفتن ابومسلم بوسیله ی منصور، خلیفه ی عباسی را فراهم کرد.

4. بابک خرم دین در زمان مامون خلیفه ی عباسی در اردبیل علیه حکومتِ عباسیون و اشغالِ ایران بوسیله ی اعراب قیام کرد و نزدیک به بیست سال خوابِ راحت را از چشمِ خلیفه ی مسلمانان ربود اما بعد ها بوسیله ی افشین، سردارِ ایرانی دربارِ معتصمِ عباسی شکست خورد و به قتل رسید.

درباره ی بابک هم نقل شده است که زمانی که دستِ اولش را بریدند، دستِ دیگرش را در خونِ خودش زد و به صورت مالید تا صورتش رنگ پریده و ترسان به نظر نیاید و ما باز هم نمی دانیم که این حکایت تا چه حد به واقعیت نزدیک است.

درباره ی افشین هم همین قدر می دانیم که او هم مدتی بعد مغضوبِ خلیفه ی عباسی شد و به قتل رسید.

5. امام قلی خان، حکمرانِ فارس در زمانِ حکومتِ شاه عباس صفوی بوده و ایرانیان به فرماندهیِ او پرتغالی ها را از جزیره ی هرمز بیرون می کنند و در واقعِ اما قلی خان به نوعیِ پایان دهنده ی حکومتِ پرتغالی ها در جزیره ی هرمز بود.  همان قدر که در تاریخ از رفتارِ خشن و گاهی دیوانه وارِ شاه عباس می خوانیم، در موردِ اماقلی از شجاعت، بخشندگی و مردم داریِ او می خوانیم و باز نمی دانیم که این صفات به همان خاصیتِ قهرمان پروری مردمِ این دیار برمی گردد یا اماقلی واقعا این طور آدمی بوده که بعد از مرگِ شاه عباس مورد حسادت شاه صفی قرار می گیرد و سرش به همراهِ سه پسرش بریده می شود.

پلِ خان در مرودشت ظاهرا از بقایایِ امام قلی خان است.

6. حاچ ابراهیم وزیر، البته به خوشنامیِ نام هایِ دیگری که در بالا آوردم نیست ولی سرنوشتِ مشابه شان انگار همه ی این نام ها را در کنارِ هم قرار می دهد. حاج ابراهیم وزیر در دوران حکومتِ زندیه مراحلِ ترقی را طی کرد و چون مدتی هم کلانتریِ شیراز را بر عهده داشت به حاج ابراهیمِ کلانتر مشهور شد. در زمانِ حمله ی آغا محمد خان قاجار، لطفعلی خان زند شیراز را به حاج ابراهیم کلانتر سپرد تا برایِ مقابله با آغا محمد خان به اصفهان برود اما حاج ابراهیم خیلی راحت شیراز را به خانِ قاجار تسلیم کرد و شاید به طورِ غیر مستقیم باعثِ رویِ کار آمدن قاجاریان شد.

حاج ابراهیم بعد از مرگِ آغا محمد خان نقش اصلی در به سلطنتِ رسیدن فتحعلی شاه داشت و البته همین مساله هم باعث شد که فتحعلی شاه که از نفوذ فوق العاده ی او دچار وحشت شده بود تمامِ خانواده اش را به قتل برساند و خود حاج ابراهیم را هم کشیدن چشم و بریدنِ زبان اش از بین ببرد.

پی نوشت: نمی دانم می گویند تاریخ بخوانید که بدانید چرا این جا ایستاده ایم؟ و چطور باید از این وضع خلاص بشویم؟ ولی وقتی که شروع می کنی به خواندن دردت می گیرد از این که یک چیزهایی مدام تکرار می شود و دائم برایت سوال هایِ تکراریِ بدون جواب پیش می آید که این جا چرا این طور شد؟ این آدم ها واقعی بودند یا از تویِ قصه ها بیرون آمدند؟ این داستان ها از کجا به ما رسیدند؟ و از آن بدتر این که چرا مردمانی که به درست یا غلط ازشان قهرمان می سازیم اغلب قربانی دسیسه ای می شوند؟ و اصلا مردمِ عادی این وسط کجا بودند و چه می کردند؟  به هر حال این آغازِ یک دسته ی تازه در تجربه هایِ آزاد است که قرار است درباره ی تاریخ حرف بزند.

– مطالب از ویکی پدیایِ فارسی و نیز کتابِ چکیده تاریخ ایران از حسن نراقی نقل شده اند.