میان بر

برخلاف بسیاری از اطرافیانم، اعتقاد ندارم که فضای فرهنگی کشور دچار رکود و دلزدگی است. درست است که آثار این دلزدگی را در سرتاسر چشم انداز فرهنگی شهر می بینیم، ولی این فقط ظاهر ماجراست. آثاری که ناچارند از پیچ و خم مجوزهای دولتی بگذرند تا به ما برسند، نصفه نیمه و فرتوت و مضمحل به نظر می رسند؛ اغلب شان در فضای محافظه کار و مصلحت اندیشی که بر آن ها تحمیل شده خفه شده اند. درست است که کتابفروشی ها نونوار شده اند، گالری های متعددی آغاز به کار کرده اند، و سالن هایِ سینمایِ جدیدی گشایش یافته اند- ولی چه فایده که محصولاتی که در آن ها عرضه می شود اغلب فاقد شور و سرزندگی لازم اند، و تاثیر نظارتِ دولتی بر آن ها چشمگیر است.

اما خلاقیت و نوآوری در جایی دیگر جاری است، و آشنایی با این وجه از فرهنگ زنده امروز ایران برایِ من تکان دهنده بوده است. وبلاگ نویسی در ایران -از آن جا که در محیطی کاملا آزاد شکل گرفته- جذاب ترین پدیده فرهنگی کشور ما در حال حاضر است. بهترین داستان ها، مقاله ها و نقدهایی که در طولِ دو سال گذشته خوانده ام را در این محیط کشف کرده ام.

بهترین نمونه از نثر معاصر فارسی -و منظورم «معاصر» به معنای واقعی کلمه است- این جا یافته می شود (سر هرمس مارانا، منصفانه، خرمگس خاتون، الیزه)، بی غرض ترین و روراست ترین نقد نویسی را در این وبلاگ ها پیدا می کنید (آهو نمی شوی به این جست و خیز، در این مکان چلوکباب حرف اول را می زند)، اظهار نظرهایِ نا متعارف و تحلیل هایِ تندِ سیاسی و اجتماعی (آقا اجازه، حاشیه ها، پیاده رو، سه روز پیش) و روزنگاری هایِ شخصی، بی پرده و مدرن (الیزه، منصفانه، اسپات لایت، سی و پنج درجه، سه روز پیش) همه جایشان این جاست. وبلاگستان، در یک کلام، صدا و سیمایِ واقعی کشور ماست: آزاد، صریح، جذاب، جوان -همان طور که باید باشد.

بارها ثابت شده که نظارت و کنترلِ فضایِ اینترنت و وبلاگ ها دیگر مطلقا ناممکن است. تکنولوژی مدرن و به روز بودن وبلاگ نویس ها سرانجام منجر به ایجاد فضایی کاملا آزاد و رها در مرکز برهوتِ فرهنگی کشور شده است. کامپیوترهایتان را روشن کنید، وبلاگ هایِ موردِ علاقه تان را کشف کنید و ببینید در چه مملکتِ جذابی زندگی می کنید.

مانی حقیقی- نسیم هراز– شماره چهل و ششم- دی88

تا هفته ی آینده دکان تعطیل است؛ فعلا از آزادانه تجربه کردنِ عرصه هایِ مکرر معذوریم.

و شهر، شهر چه ساکت بود

راحت بگویم؛ تمامِ امروز از خودِ صبح، از همان لحظه ی اولی که چشم هایم را باز کردم و ساعت را نگاه کردم که نزدیکِ نه بود و می دانستم شماها ساعتِ ده میدانِ امام حسین قرار دارید و من این جا خاموش نشسته ام و روزِ ملال انگیزم را می گذرانم احساسِ بطالت کردم. تمامِ امروز و حتی شبِ قبلش وقتی وبلاگ هایتان را می خواندم که می خواستید بروید میدانِ جنگ این دلهره ی گنگ، این دردِ لعنتی دستِ چپ ام رهایم نکرد. چه تلاشِ بی رمقی بود وقتی مدام وبلاگ هایتان را رفرش می کردم که رسیده اید خانه هایتان؟ که سالم آمده اید؟ که برگشته اید دوباره به این روزمرگیِ خموده یِ اعتیاد آور؟ چه طور باید ازتان خبر می گرفتم وقتی موبایل ها قطع بودند و اس ام اس ها نمی رسیدند؟

به من بگویید وقتی خیابانِ انقلاب زیرِ پاهایِ شما لرزید، وقتی فریاد زدید و دست هایِ همدیگر را گرفتید، وقتی خونِ داغ تان رویِ زمین ریخت یا حتی وقتی از زورِ اشک آور نتوانستید نفس بکشید اندوه و درد و بدگمانی هم سراغ تان آمد؟ به من بگویید با خودتان زمزمه نکردید: «چقدر باید پرداخت؟ چقدر… که بس است این همه قربانی…»

بهتان می گویم که وقتی شما خون به پیشانی و خنده بر لب حسِ مرگ را تجربه می کردید شبکه ی خبر ج.ا داشت از افزایش تعدادِ افرادِ فقیر و بیکار در روستاهایِ آمریکا به خاطرِ بحرانِ اقتصادی خبر می داد و من به این انزوایِ بی خطر در عمقِ گودترین چاه ها خیره شده بودم.من به کربلایِ امروز تهران فکر می کردم، به شما که حالا حافظه ی جمعی یک ملت اید، که دارید تاریخِ ما را می نویسید، به آنها که حالا حتی از صدایِ باد هم وحشت دارند.

امشب همه چیزِ اینجا جورِ عجیبی دارد رویِ اعصابم راه می رود. نصیحت نکنید لطفا، گاز می گیرد!