بی گانه

هیچ کس تو را جدی نمی گیرد، خودت هم خودت را جدی نمی گیری. همه فکر می کنند تو یک آدم سبکسر احمقی با یک مشت افکار پوچ بی معنی، فکرهایت را به هیچ کس نمی گویی. همه را برای خودت نگه می داری. به هیچ کدامشان نمی گویی، ساکت می نشینی و فقط تماشایشان می کنی. نمی گویی که خسته شده ای از انتظار و انتظار و انتظار… نمی گویی که خسته شده ای از کارهای کرده و نکرده، خسته شده ای از حرفهای زده و نزده، از فکرهای آمده و نیامده… از همه چیزِ ِ همه چیز ِ همه چیز.

یک روز تعطیل در سینما آزادی با مجنون لیلی!!!

روز جمعه تصمیم می گیرید بروید سینما. فیلم دایره زنگی و سینمای تازه افتتاح شده ی آزادی را برای دیدن و رفتن انتخاب می کنید. با یکی دو نفر دیگر هم قرار می گذارید و تاکید می کنید که سر موقع بیایند و بعد پشیمان می شوید. عادتشان را می دانید، با این استدلال که: « وسط تعطیلات عید که همه یا در حال مسافرت اند یا مشغول مهمان بازی کی حال و حوصله ی سینما رفتن داره؟ » دیر می آیند، قطار مترو هم تاخیر دارد و نتیجه این که دو سه دقیقه مانده به شروع فیلم به سینما آزادی می رسید. بلیت های دایره زنگی تمام شده. به پیشنهاد دوستان که: « حالا که تا اینجا آمده ایم از بین زن دوم و به همین سادگی یکی را برای دیدن انتخاب کنیم. » سراغ فیلم های دیگر می روید. بلیت زن دوم تمام شده و یکربعی از شروع به همین سادگی گذشته. تلفن سینما عصر جدید که نزدیکترین سینمای موجود است و دایره زنگی را هم نمایش می دهد مدام بوق اشغال می زند. این وسط یکی پیشنهاد می کند که برویم و مجنون لیلی را ببینیم. گیشه دار محترم هم مدام هشدار می دهد که: « چهار تا بلیت بیشتر برای مجنون لیلی نمونده، اگر می خواهید عجله کنید. » با این که سابقه ی خوشی از قاسم جعفری و محمدرضا گلزار- به جز چند استثنا- و الناز شاکر دوست در ذهن ندارید، خودتان را راضی می کنید که شاید این بار با محصول متفاوت و خوش رنگ ولعاب تری از سایر فیلم های تجاری سینمای ایران متفاوت باشید و آخرین بلیت های مجنون لیلی را می خرید و پا به سالن تاریک سینما آزادی می گذارید. از اینجا به بعدش عذاب محض است، مجبور می شوید یک ساعت و نیم روایت قاسم جعفری را از یک کادوی ولنتاین که دست به دست می چرخد تحمل کنید و کلی شعار بشنوید در باب این که روز عشق اول مال ما بوده و غربی ها هم این روز را از ما گرفته اند. مجبور می شوید مدام کلوزآپ چهره ی الناز شاکر دوست را ببینید که اشک می ریزد و صدای خواننده ای که بعد از هر اتفاقی برای شیر فهم کردن بیننده زیر آواز می زند. تازه اواسط فیلم یک کلیپ بی ربط هم از یک گروه موسیقی وسط زباله ها می بینید که من یکی ارتباطش را با کل فیلم متوجه نشدم. از ابتدای تا انتهای فیلم فقط عنصر اتفاق است که فیلم را پیش می برد، کیف پروانه در اثر اتفاق با یک کیف دیگر جابجا می شود، جعبه ای که پدربزرگ پروانه در روز عشق به مادربزرگش داده هم به همراه کیف گم می شود، پروانه شماره ی فرهاد را در کیف پیدا می کند و با فرهاد که یک عکاس است تماس می گیرد، فرهاد در نگاه اول عاشق پروانه می شود و تصمیم می گیرد که هم جعبه را پیدا کند و هم با پروانه ازدواج کند، فرهاد جعبه را برای پروانه پیدا می کند ولی در اثر یک تصادف جعبه به دست افراد دیگری می افتد، از اینجا به بعد دیگر شخصیت های مختلف که هیچ کدام ذره ای سطح و عمق نداشتند بی هیچ تاثیری فقط وارد داستان می شدند و از داستان خارج می شدند و گاهی وسط ماجراهای مربوط به آدم های دیگر، آدم های قبلی یا بعدی داستان جلوی دوربین رد می شدند تا فیلمساز بگوید این ها همه به هم مربوطند. جالب اینجاست که مجنون لیلی ادعای دفاع از فرهنگ ایرانی را هم دارد و مثلا می خواهد دو شخصیت اصلی فیلم را که تصمیم دارند حتی در صورتی که نتیجه ی آزمایششان منفی شد باز هم با هم ازدواج کنند را به عنوان لیلی و مجنون امروزی به تماشاگر بقبولاند. ولی فیلمی تا این حد سطحی و بد که بیشتر تماشاگران نارضایتی شان را بعد از دیدن فیلم بیان می کردند چطور می تواند به عنوان نمادی از یک فرهنگ تلقی شود؟ باز خدا پدر سینمای هالیوود را بیامرزد که به سینماگران ما یادآوری کرد به جز روایت خطی یک ماجرا راههای دیگری هم برای قصه گفتن وجود دارد و حالا امروز سینما و تلویزیون ما پر شده از قصه هایی که از کلی خرده روایت تشکیل شدهاند که یک اتفاق یا یک شی آنها را به هم ربط می دهد. تنها نکته ی مثبت فیلم به نظرم سکانس های مربوط به حامد بهداد بود و بس. علاوه بر اعصاب خرد کن بودن فیلم، نگاههای سرزنش بار دوستان هم بابت این که: « بابا مثلا تو فیلم شناس جمع هستی، این چه فیلمی بود ما رو آوردی! » دیگر داشت طاقتم را طاق می کرد و اگر جای بدی در سالن ننشسته بودم همان اواسط فیلم از سالن بیرون زده بودم.
فیلم که تمام شد دوستان پیشنهاد کردند که برای سانس بعدی برویم و دایره زنگی راببینیم. وقتی از سالن بیرون آمدیم آن چنان صفی جلوی گیشه ی دایره زنگی بسته شده بود که من یکی نمونه اش را در سینمای ایران فقط برای مارمولک بخاطر دارم و تازه موقعی که ما رسیدم دوباره بلیت های دایره زنگی تمام شد.
خانه که رسیدم سرم به شدت درد می کرد و تنها کاری که می توانستم انجام بدهم این بود که بخوابم. خوابی برای فرار از خاطره ی یک روز تعطیل که با تماشای یکی از محصولات خوش رنگ و لعاب سینمای ایران به هدر رفته، خوابی برای رهایی از خاطره ی نگاههای سرزنش باری که بی دلیل نصیبت شده، خوابی برای…
امروز می خواهم بروم و دایره زنگی را ببینم، امیدوارم این یکی از قبلی فقط کمی بهتر باشد که البته ی سابقه ی اصغر فرهادی و سریال های تلویزیونی پریسا بخت آور کمی امیدوار نگه ام می دارد تا چه پیش آید و چه در نظر افتد…
مرتبط: مجنون لیلی پرفروشترین فیلم اکران نوروزی

علی کوچیکه

« فصل، حالا فصل گوجه و سیب و خیار و
 بستنی اس
چن روز دیگه، تو تکیه، سینه زنی اس
ای علی، ای علی دیوونه!
تخت فنری بهتره، یا تختۀ مرده شور خونه؟
گیرم تو هم خودتو به آب شور زدی
رفتی و اون کولی خانومو به تور زدی
ماهی چیه؟ ماهی که ایمون نمیشه، نون
نمیشه
از سر تا پا بو می گیره
بوت تو دماغا می پیچه
دنیا ازت رو می گیره
بگیر بخواب، بگیر بخواب
که کار باطل نکنی
با فکرای صد تا یه غاز
حل مسایل نکنی
سرتو بذار رو نازبالش، بذار به هم بیاد چشت
قاچ زینو محکم چنگ بزن که اسب سواری
پیشکشت! »*
* قسمتی از شعر علی کوچیکه/ فروغ فرخزاد

خانه آنجاست که دل آنجاست…

شش و نیم صبح از اهواز بیرون زدیم و حالا یکی دو ساعتی است که رسیده ام تهران. بعد از دو ماه دور بودن از خانه وقتی به تهران رسیدم احساس کردم حال تشنه ای را دارم که بعد از مدتها دوباره به آب رسیده است.
صبح که از خانه ی مادربزرگ بیرون زدیم و مادربزرگ کاسه ی آب را پشت سرمان خالی کرد، با خودم فکر کردم کجا تا سال دیگر که دوباره این همه آدم دور هم جمع شوند؟ اگر که خانه ای مانده باشد و اگر، اگر…
هنوز از راه نرسیده دلم برای هوای دم کرده ی اهواز تنگ شده است. یک هفته ای بیشتر تهران نمی مانم.