ماه: مِی 2013
در جستجوی زمان و مکان از دست رفته
تهران دیروز دنیای کودکی و جوانی من بود. شمیران و محلههای فریبندهاش، شبهای جادویی و تب و تابهای عاشقانهاش، عطرهای خواب آور خیابان هاش، نورها و رنگهای سکرآور و دنیای امن و شیرین کوچه پس کوچه هاش، بدجنسیها، ترسها و غصه هاش، همگی بازتاب دنیای درونی من بودند. شکی نیست که تهران دیروز جمع و جور و گرم و نرم بود. اما در جوار آن «تهران مخوف» هم وجود داشت که با من و خانه امن و آرام شمیران فرسنگها فاصله داشت. تهران آن وقتها زمان کشف دنیای فرنگ و شگفتیهای جهان مدرن و پدیدههای حیرت آور غربی بود.
سینماها، فیلمهای آمریکایی، کافههای نیمه اروپایی، کفاشی باتا، مغازه پچلا، ترجمه رمانهای فرانسوی، همه اتفاقی تازه و بدیع به شمار میرفت. و کشف این دنیا مصادف با زمان جوانی من بود که واقعیت کیف آور آن را صد چندان میکرد. فروشگاه فردوسی تازه افتتاح شده بود. دو طبقه بیشتر نبود. از طبقه هم سطح با پله کانی برقی به بالا میرفتیم. و در آنجا کافه کوچکی بود – کافه آلمانی – که سوسیس و سیب زمینی میداد.
بالا رفتن از این پله برقی به منزله صعود به دنیایی دیگر بود – دنیای سحرآمیز غرب. و آن سالاد سیب زمینی مزهای داشت که نمیتوان طعم آن را دوباره چشید و یا خوشبختی نشستن در آن کافه را دوباره تجربه کرد. من بیست و پنج سال است که در پاریس زندگی میکنم و بیشتر شهرهای اروپا را گشتهام. اما هیچ کافهای برایم جذابیت کافه نادری را نداشته است. کوچههای سنگفرش رم یا فلورانس دلم را ربوده است اما پرسه زدن در خیابان لاله زار و استانبول چیزی دیگری بود. یا صد بار رفتن و برگشتن از خیابان سعدآباد و خیره شدن به پسرهای تازه بالغ چشم خمار و ایستادن جلوی بستنی فروشی ویلا و مردن و زنده شدن از خوشی. هر بار که به تهران بر میگردم به دنبال زمان از دست رفته و مکانهای گم شده میگردم و میبینم که از دنیای آن وقتها، جز تکه پارهایی مجروح و مخدوش چیزی باقی نمانده است.
مثل ته مانده زیبایی زنی پیر، که لابلای چروکها ی صورت شکستهاش، همچنان، باقی مانده است. چندی پیش، با دو تا از دوستان قدیم، دو تا از گلهای شیراز (با اشاره به داستان گلهای شیراز در کتاب دو دنیا)، که بعد از سالها اقامت در خارج به تهران بازگشته بودند، هیجان زده و دلتنگ، به کافه نادری رفتیم. از در که وارد شدیم خشکمان زد. چشمهایمان به دنبال باغ کافه نادری و آبگیر بزرگی که در وسط آن قرار داشت، میگشت، به دنبال پیست رقص و دسته ارکستر و خانوادههای خوشبخت و رفت و آمدها. به دنبال آن روزها. سالنی دیدیم خلوت و بیروح. بیرون از آن حیاطی زشت با چند درخت خشک قرار داشت و حوضی خالی از آب، پر از سطلهای آشغال و اجناس درب و داغون.
پشت یکی دو میز مردانی افسرده سرگرم خوردن بودند و پیشخدمتی غمگین تکیه به دیوار داده بود و به جایی دور در فضا نگاه میکرد. سری به خیابان لاله زار و سینما متروپل زدیم و جز مغازههای سیم و لامپ فروشی و الکتریک چیزی ندیدیم. پشیمان از آمدن به خانه برگشتیم و فهمیدیم که از گلهای شیراز هم جز خاطرهای به جای نمانده است. این از تهران امروز. با این همه، از این تهرانِ کج و کوله و شلوغ و دودآلود نمیتوان گذشت. نمیتوان فراموشش کرد و به سویش بر نگشت.
از مصاحبه با گلی ترقی در ناکجا [اینجا].