شبی عالی برایِ تحویلِ سالِ نو

1.

اگر یک دوره ای این تعطیلاتِ طولانیِ کسالت آور را دوست داشتم به هزار و یک دلیل، این چند سال به هزار و یک دلیل فقط تحمل اش می کردم، هزار دلیلِ دیگرش بماند یک دلیل اش این بود که نوروزِ تمامِ این سال ها هیچ وقت خانه نمانده ایم، چه وقتی که خودم تهران بودم یا حتی بعد ها که اهواز دانشجو شدم و بابا اینا می آمدند اهواز به این بهانه که عید را باید پیشِ مادربزرگ باشیم و همین انگار تبدیل شده به یک سنتِ خانوادگی که هر سال باید تکرارش کرد و اگر نخواهی همراه بشوی یا حتی سنت شکنی بکنی باید با عذابِ وجدانِ این رفتارِ خلافِ سنت ات هم به سختی کنار بیایی.

2.

تقریبا تمامِ این سال ها ایام تعطیلات برنامه هایِ شخصیِ من به طورِ کامل به هم ریخته است. به جایِ این که ایامِ تعطیلات برنامه بریزم و کاری بکنم که مثلا تمامِ ایامِ سال می خواسته ام انجام بدهم و فرصت نکرده ام فقط و فقط تابعِ برنامه هایِ جمع شده ام و هر سال خسته تر و شاکی تر از سالِ قبل از این همراهی با جمع. شبِ تحویلِ سالِ نو دیدم که دوباره بین همان جمعِ همیشگی هستم و این بار عجیب دارد خوش می گذرد، حالم برخلافِ همیشه خوب است و تازه دارم بعضی آدم های اطراف ام را کشف می کنم. خبری از گارد گرفتن هایِ همیشگی من در مقابل آدم ها نیست، دارم یاد می گیرم که بین جمع باشم و برایِ خودم خوش بگذرانم، دارم یاد می گیرم که سعی کنم فقط آدم ها را دوست داشته باشم و قضاوتی درباره ی رفتارشان نکنم. اصلا همان شب داشتم فکر می کردم انگار که تازه دارم معنایِ حول حالنا الی احسن الحال در درک می کنم.

3.

حالا دارم با خودم فکر می کنم چه اشکال دارد که سالی یک بار مثلِ همین روزها نظمِ همیشگی زندگیِ من به هم بریزد، برنامه ی خوابم به هم بریزد، به کتاب خواندن ام نرسم، مجله هایی که می خواهم بخوانم یک گوشه مانده باشند، دسترسی ام به اینترنت در حد صفر باشد، پست هایِ وبلاگ ام همه نصفه و نیمه و همین طور بدون ویرایش مانده باشند و مثلِ همین الان بیایم تند و تند یک پستی بگذارم و بروم زودتر به یکی دیگر از برنامه هایِ جمعی این روزها برسم.

تک پریدن فعلا معنی ندارد، تابعِ جمع هستم.

ببر غران

خداحافظی کردن از آدم هایی که دوستشان داشته ام یا حتی یک جور خاصی بر زندگی و روزگار من تآثیر گذاشته اند، همیشه سخت بوده، آدم ها رفته اند ولی یک گوشه ی ذهن من چیزی از وجودشان باقی مانده است. تا چند ساعت دیگر باید با یک سال عجیب خداحافظی کنیم. سالی که شاید برای خیلی از ما دوست داشتنی نبوده، اما تلخ یا شیرین برای همیشه در ذهن و جان ما باقی می ماند چرا که حالا دیگر ما همه با هم هستیم.

این یک کلیشه ی دوست داشتنی ست که وقتی که داریم زلفِ تقویمِ مان را به یک سال تازه گره می زنیم بگوییم سال نو مبارک، به جایش این بار من می گویم:«ببرتان غران باد!»

این روزهایِ آخر

راستش این روزها کلی مطلب می خواستم بنویسم از حسِ خوبِ دیدنِ طهران، تهران که چهارشنبه دیدمش تا ویژه نامه ی نوروزی رویش تا اتفاقاتی که امسال افتاد ولی این چند روز طوری تند و تند گذشت و کارها طوری پیش رفت تا رسیدم به امشب که خسته ی خسته آمده ام این جا نشسته ام و باید زود هم بخوابم که فردا اولِ صبح حرکت می کنیم به سمتِ اهواز تا تحویلِ سال پیشِ مادربزرگ باشیم.

پستِ بعدی را از اهواز می خوانید.

هرچی آرزویِ خوبِ مالِ تو

یادم آمد آن سالِ اول که تازه تجربه های آزاد -ورژن بلاگفا– راه افتاده بود وبلاگ دفترچه ممنوع خواسته بود که برایِ سال جدید از آرزو هایمان بگوییم. از این که دوست داریم چه کارهایی بکنیم؟ چه اتفاق هایی برایِ مان بیافتد؟ چه آدم هایی را ببینیم؟ و اصلا برنامه مان برایِ زندگیِ شخصیِ مان چیست؟

من هم این جا نوشتم، حالا که دو سه سالی گذشته می بینم چند تایشان عملی شده و چند تایِ دیگر همین طور مانده اند یا اصلا کم کم از یک گوشه ی ذهنم خارج شده اند.

هشتاد و هشت که خوب یا بد دارد تمام می شود، هشتاد و نه که قرار است سالِ صبر و استقامتِ مان باشد. بد ندیدم دوباره از برنامه هایمان برایِ سالِ تازه بنویسیم، چه تصمیم هایی داریم؟ چه برنامه هایی برایِ سال جدید ریخته ایم که باید عملی بشوند؟ چه فکرهایی این آخرِ سال تویِ سرِ مان تکان تکان می خورند؟ و اصلا برنامه ای داریم یا نه؟

من این جا می نویسم و شما هم اگر دوست داشتید تویِ وبلاگ هایِ تان بنویسید.

شاید تمامِ سالِ بعد لیستِ کارهایِ که می خواهیم انجام بدهیم جلویِ رویِ مان، چشم تو چشم بماند و آخرِ سالِ بعد وقتی داریم وضعیتِ مان را، چیزی که بوده ایم و چیزی که هستیم پیشِ خودمان سبک سنگین می کنیم یکی دو پله از نقطه ای که امروز هستیم بالاتر ایستاده باشیم.

بالاخره آدمیزاد است و همین یک ذره امید دیگر…