کافه طهران

تصمیم گرفتیم برایِ یکی از رفقا تولد بگیریم و غافلگیرش کنیم، قرار شد به بهانه ی خریدِ کتاب بکشانیمش انقلاب و بعد با رفقایِ دیگر تویِ کافه هنر دورِ هم جمع بشویم. صبحِ روزِ تولد رفیقِ گرامی گفت حال و حوصله ی انقلاب را ندارد و بهتر است برایِ کتاب خریدن راهی کریمخان و کتابفروشیِ چشمه بشویم… چاره ی دیگری نبود، قرار شد من از شیرینی فروشیِ نوبل کیک بگیرم و بعد تویِ کافه طهران -که دو سه سالی است به جایِ کتابفروشیِ نشر نی تویِ کریمخان جا خوش کرده- تولد بگیریم و رفیقِ مان را آن جا غافلگیر کنیم.

شما تصور کنید من با یک جعبه کیک وارد کافه شده ام و می خواهم بروم طبقه ی بالا تا رفقایِ دیگر یک جوری آن دوست تازه متولد شده مان را از کتابفروشی چشمه بکشانند تویِ کافه طهران، آقایِ صاحبِ کافه مشغولِ صحبت کردن با تلفن بودند و به من اشاره کردند که همان پایین بمانم، سوال کردند: «شما از قبل برایِ تولد میز رزرو کرده اید؟» جواب دادم: «نه! میزی رزرو نکرده ایم.» نگاه کردم به میزهایِ خالی طبقه ی پایین و طبقه ی بالا که هیچ بنی بشری اشغال شان نکرده بود و همه خالیِ خالی بودند.

آقایِ صاحبِ کافه دوباره مشغولِ صحبت کردن شان با تلفن شدند، بحث شان درباره ی یک مبلغی پول بود… چند لحظه ای ایستادم، بعد دیدم اگر همین طور بخواهم منتظر بمانم هر لحظه امکان دارد بچه ها از راه برسند و برنامه ی غافلگیر کردنِ رفیق مان کاملا از دست برود، این است که از پله ها بالا رفتم و رویِ یکی از میزهایِ طبقه ی بالا نشستم… آقایِ صاحبِ کافه پشتِ سرم بالا آمدند و شروع کردند به توضیح دادن که شما باید از قبل هماهنگ می کردید و لطف کنید حالا که همین طور بدونِ هماهنگی برای گرفتنِ تولد آمده اید سر و صدا، شلوغی، دست، سوت، جیغ و حرکات موزون نداشته باشید و من هم در جوابش گفتم که اولا تولدِ شلوغی نیست و چهار نفر بیشتر نیستیم و فقط می خواهیم یک ساعتی دورِ هم جمع بشویم و خوش بگذرانیم و مطمئن باشید که اثری از شلوغی و سر و صدایِ زیاد نخواهد بود.

رفقا آمدند و دور هم نشستیم و رفیقِ مان را غافلگیر کردیم و تولدِش را تبریک گفتیم و شمعِ کیکِ رویِ میز را روشن کردیم و سعی کردیم همه چیز را تا حد امکان ساکت و بدون سر و صدا برگزار کنیم… بعد نوبتِ به انتخابِ سفارش رسید، سه تا چای پنج هزار تومانی و یک آب پرتقال شش هزار تومانی انتخاب شد، رفتم طبقه ی پایین و سفارش ها را به آقایِ صاحبِ کافه گفتم، با لحنِ خیلی بدی جواب دادند: «اومدید اینجا یک تولد بگیرید بعد سه تا چای و یک آب پرتقال سفارش می دید؟» گفتم: «مگر برایِ تولد باید چیزِ خاصی سفارش بدهیم؟» جواب دادند: «برایِ من صرف نمی کنه، کل سفارش شما بیست هزار تومن می شه، در حالی که من برایِ تولد زیرِ چهل هزار تومن سفارش نمی گیرم!» این یکی را دیگر نشنیده بودم… جواب دادم: «باشه، اجازه بدید برم طبقه ی بالا و از بچه ها بخوام چیز دیگه ای سفارش بدهند.» رفتم طبقه ی بالا و گفتم بچه ها وسایل تون رو جمع کنید بریم همون کافه هنر و برایشان توضیح دادم که چه اتفاقی افتاده است، بعد یادم آمد که این اواخر هربار از کنارِ این کافه رد شده ام از خودم پرسیده ام که چرا این کافه با وجود این که تویِ محیط پر رفت و آمدِ کریمخان و کنارِ دو تا کتابفروشیِ نشر چشمه و نشر رود قرار گرفته این قدر خلوت و بی رونق است…

نیم ساعت بعدش تویِ کافه هنر نشسته بودیم و سفارش مان را داده بودیم و کیک مان را بریده بودیم و مشغول حرف زدن بودیم و نه کسی بهمان امر و نهی کرده بود، نه پرسیده بود که برایِ چه آمده اید و نه حتی گفته بود که چه چیزی باید سفارش بدهید… داشتم فکر می کردم دفعه ی بعد که از کنار این کافه طهران رد بشوم جایِ خالیِ کتابفروشیِ نشر نی و آن فروشنده ی خوش اخلاق اش که هربار می رفتی اول از زیرِ عینک نگاه ات می کرد و بعد چند تایی کتابِ تازه و دندان گیر برایِ خواندن جلویت ردیف می کرد حتما بیشتر از تمامِ دفعه هایِ قبل خودنمایی می کند…

حوضِ نقاشی

حوض نقاشیوقتِ دیدنِ حوض نقاشی سوالی ذهنم را درگیر کرده بود و نمی گذاشت لذتی را که باید از دیدنِ فیلم ببرم؛ آخر تویِ این دوره و زمانه کدام معلمی حاضر می شود پسری را که پدر و مادر معلول و عقب مانده ای هم دارد تویِ خانه ی خودش بپذیرد و چند روزی ازش نگه داری کند؟ و نه تنها هیچ کدام از اعضایِ خانواده اش هم هیچ اعتراضی نکنند و خیلی راحت حضورِ پسر را تویِ خانه شان بپذیرند، آن هم در شرایطی که شوهرش بیکار است و ظاهرا اوضاعِ اقتصادیِ با ثباتی هم ندارند، لحظه ای هم به عواقبی که ممکن است این کار به بار بیاورد فکر نکند؟

این فقط یک نمونه از سوال هایی بود که وقتِ دیدنِ فیلمِ مازیار میری ذهنم را آزار می داد… حوضِ نقاشی هم مثلِ فیلم هایِ دیگر میری ایده ی اولیه ی درخشانی دارد ولی پرداختِ قانع کننده ای ندارد. به گمانم برایِ لذت بردن از فیلم باید ضریبِ هوشیِ مان را تا حدِ دو شخصیتِ اصلی فیلم پایین بیاوریم و به همان احساسات گرایی صرف قناعت کنیم، فیلم احساساتِ مخاطب را خیلی خوب نشانه می رود و تحریک می کند ولی وقتی پایِ منطق به میان بیاید بدجوری لنگ می زند.

خستگی

«دیگه نمی کشم واقعا…» دیروز پایین پلِ عابر پیاده این رو به خودم گفتم، بعد خیلی عاشقانه و تسلیم ناپذیر از پله ها بالا رفتم.

ملی راه

آخرین خانه یِ اهواز مان تویِ ملی راه بود؛ البته مستاجر بودیم و نه صاحبخانه… خانه های خیابان میترا تقریبا همه شان یک شکل بودند -بچه هایی که آن سال ها تویِ ملی راه زندگی کرده اند شکل و فرمِ این خانه ها را خوب یادشان مانده- و اکثرا پلاکِ استیجاریِ شرکت نفت را داشتند -شرکتِ نفت این خانه ها را برایِ کارمندهاش اجاره کرده بود- هنوز هم البته چند تایی ازشان تویِ ملی راه و کوروش باقی مانده است که خرابِ شان نکرده اند. خانه ها همه شان حصارهایِ آهنی کوتاه و گیاه مورد جلویِ شان داشتند و این حصارها به نسبتِ سلیقه و روحیه ی اعضایِ خانواده رنگ هایِ متفاوتی خورده بودند… دو تا در فلزی داشتند، یکی درِ گاراژ که بزرگ تر بود و دومی در کوچکی بود که وقتی بازش می کردی جلویِ رویت یک راهرو نسبتا بلند بود که دو طرفش را دو تا باغچه گرفته بود و معمولا تویِ یکی از این باغچه ها درختِ کُناری هم بود.

از آن راهرو که می گذشتی می رسیدی به در ورودیِ خانه که کنارش پنجره ی بزرگِ اتاقِ پذیرایی بود، در خانه را که باز می کردی اول یک هالچه ی کوچک بود که دربِ اتاقِ پذیرایی و یکی از اتاق خواب ها آنجا باز می شد -اسم این اتاق را ما گذاشته بودیم اتاقِ اولی- هالچه را که رد می کردی می رسیدی به هال یا اتاقِ نشیمنِ خانه و بازِ دربِ آشپزخانه و یک پاسیویِ کوچک -ما بهش می گفتیم گلخانه و داداشم لاک پشت اش را آن جا نگه داری می کرد- و یک هالچه ی کوچکِ دیگر آن جا باز می شد، این هالچه ی کوچک انتهایِ خانه دو تا اتاقِ خواب و انباری و حمام را تویِ خودش جا داده بود.

خانه به معنایِ واقعی اش بود و چه اتمسفری داشت، فضاها تفکیک شده بودند نه شبیه این آپارتمان ها که همه چیز با هم قاطی شده و تویِ همان اتاقی که تلویزیون می بینی همزمان آشپزی هم می کنی و تویِ آشپزخانه درس هم می خوانی و توالت هم دقیقا وسط هال قرار گرفته و تویش نمی شود حتی راحت گوزید. آشپزخانه که اصلا برایِ خودش دنیایِ دیگری بود، در انتهایی آشپزخانه را که باز می کردی واردِ حیاطِ خلوت می شدی و باز اینجا اتاقِ دیگری بود که خیلی قبل تر به عنوانِ خانه ی خدمتکارِ خانه استفاده می شد و اصلا می شد آنجا زندگیِ مستقلی داشت و هیچ کاری هم به اعضایِ خانه نداشت.

اتاقِ ما -من و داداشم- یکی از دو اتاقِ انتهایِ خانه بود، همان اتاقی که پنجره اش تویِ پاسیو باز می شد و تویِ تابستان ها از شدتِ گرما نمی شد تویش نفس کشید…

آن اتاقِ اولی را که برایِ تان گفتم، ما ازش استفاده نمی کردیم… یک موکت کفِ اتاق انداخته بودیم و تویِ کمدها خرت و پرت هایِ مامان و دیگر هیچ، همین طور بی استفاده مانده بود… یک سالی نزدیکِ عید، یکی از خاله ها اسباب کشی داشت و بیشترِ وسایل خانه اش را آورده بود تویِ اتاق اولی ما چیده بود، امتحان هایِ ثلثِ دوم هم بود، تازه خواندنِ مجله فیلم را شروع کرده بودم، مجله از دستم نمی افتاد  و مامان شاکی شده بود که درس نمی خوانی… مجله ها را بین وسایلِ خاله قایم کرده بودم و هر وقت مامان ازم غافل می شد و می افتاد به خانه تکانی یا درست کردنِ شیرینی هایِ شب عید، یواشکی می رفتم تویِ اتاق و تویِ رخوتِ روزهایِ آخرِ اسفند بین وسایل دراز می کشیدم و غرقِ خواندنِ مجله ی فیلم می شدم، بهشتم بود… بعدتر بابا یک میز پینگ پنگ خرید و گذاشت تویِ همین اتاق و اسمش شد اتاقِ پینگ پنگ… آن جا پینگ پنگ بازی می کردیم و یک وقت هایی با داداشم پشتِ میز پینگ پنگ می نشستیم و ادایِ مجری هایِ آن روزهای تلویزیون را در می آوردیم…

سال هایِ اولِ نوجوانی بود، فکر می کردم به این زودی از این خانه نخواهیم رفت و بعدتر یک روزی این اتاق، اتاقِ شخصی من می شود. داشتم نقشه می کشیدم که این اتاق را اشغال کنم یا آن یکی اتاق تویِ حیاط خلوت را -آن موقع دزدی و ناامنی تویِ اهواز زیاد شده بود و می گفتند اینِ اتاق تویِ حیاط خلوت را خالی بگذارید، چون خانه ها همه از پشت بام به هم راه داشتند- و مدام خیال پردازی می کردم که چطور باید وسایلم را تویِ یکی از این اتاق ها بچینم که دیگر از آن خانه رفتیم.

چند شبِ پیش خواب دیدم که برگشته ام تویِ همان خانه… با خودم برنامه ریخته ام که باید بروم تویِ همان اتاق و اصلا اگر از نو، همه چیز را از همان جا شروع کنم همه چیز بهتر می شود. رفته ام تویِ حیاط آن خانه و کلی وسیله برده ام و نقشه ها برایِ ماندن تویِ آن اتاق کشیده ام و مدام با خودم تکرار می کنم ای دلِ غمدیده حالت به شود دل بد مکن… ایستاده ام پشتِ در و هر قدر در می زنم هیچ کس در را باز نمی کند، خانه را غُل و زنجیر کرده اند… بعد دیگر نزدیکِ صبح بود، چشم هام را باز کردم و دیدم تویِ خانه ی خودمان هستم، تویِ تخت خودم، همان جایی که شبِ قبل بوده ام و هیچ اثری از خانه ی خیابان میترا نیست و همه چیز همان است که بود…