خیار چنبر

از این خیار چنبر ها با خودم از اهواز آورده بودم، آن طور که ویکی پدیا می گوید [اینجا] و البته من هم تایید می کنم؛ دراز تر و با انحنا تر از خیارهایِ معمولی اند، شیار دارند و طولِ شان تا یک متر هم می رسد -هر برداشتِ دیگری مطلقا ممنوع- که البته ظاهرا در نواحی که دارایِ رادیواکتیو زیاد باشند قدش دراز تر هم می شود. بعد شده بود پایِ ثابتِ عصر هایِ من که یا قاچ قاچ کنم با پنیر بخورم و دلم خوش باشد به این که وقتی می اندازمشان تویِ دهانم زیرِ دندان خرت خرت صدا می دهند یا رنده شان کنم تویِ لیوان یک ذره سکنجبین رویش بریزم و بگذارم تویِ یخچال، خنک که شد بشینم یک گوشه بخورم، حظ کنم و کلا عصرم را این طوری بسازم. خُب آن جور که من پیش می رفتم به یک هفته نکشید جیره ی خیار چنبرِ مان ته کشید، اینجا هم ندیده بودم، مانده بودم تویِ خُماری. دنبالِ یک رفیقِ بد می گشتم تا کارِ دستِ خودم ندادم از اهواز برایم با خودش خیار چنبر بیاورد، پیدا نمی شد. مامان نجاتم داد، رفته بود بازارِ تجریش، آنجا دیده بود، خریده بود، آورد خانه و کلا یکی از مسایلِ لاینحلِ کاینات که عدم دسترسی من به خیار چنبر بود حل شد. داشتم دنبالِ پیشینه ی خیار چنبر می گشتم رسیدم به آش خیار، همین کم مانده بود.

برقی از منزلِ لیلی بدرخشید سحر

روز، سفری است طولانی. از این لحظه به آن لحظه راه می سپری. تویِ اطاق می گردی و یک ساعتِ دیگر سپری می شود… راه، لحظه یی سبز و روشن است و پر از طراوت. لحظه یی بعد خستگی راه می گیردت و کم کم سوادِ خاکستریِ سفر نمایان می شود… این لحظه را هم طی کن. طی کن و شب فرا خواهد رسید و تو آرام خواهی یافت. در تاریکی مدفون نشو… فردا دوباره فرا خواهد رسید… رنگ و بویی نو خواهد داشت. به این همه می ارزد. می ارزد؟

به گذراندنِ توده هایِ تاریکی از سر؟

«شال بامو- فریده لاشایی- انتشاراتِ بازتابِ نگار»

مهمان سبز

1- روز، خارجی، خیابان
رضا در حالی که بارانی و کیف به دست دارد در حاشیه ی یک بزرگراه راه می رود و در فکر است.
صدای رضا: همیشه حادثه زودتر از آن چه که تصور می کنی به سراغ آدم می آید. اون روز زمستان سال 75، این جمله بدون آن که علت آن را بدانم، دائم از مغزم می گذشت. ساعتی بود که در امتداد جاده ای، بی هدف راه می رفتم. دلم می خواست برای مدتی در زمان و مکان گم می شدم. احساس غریبی داشتم؛ چیزی مثل خسته شدن در روزمرگی ها، یا دلزده از سلام و خداحافظی های آدم هایی که دوستشان داری و ترجیح می دهی ازشان دور باشی که دوباره پیدایشان بکنی! که طراوت را بهتر لمس کنی؛ تا صدای محمد منو از حال و هوایی که داشتم بیرون آورد…
صدای محمد: سلام!
رضا متوجه پنجره اتومبیلی می شود که همراه او در حرکت است و مرد جوانی سعی می کند با او حرف بزند.
محمد: گفتم سلام!
رضا: (در حالی که راه می رود) امروز به خودم قول دادم جواب سلام کسی رو ندم!
محمد: خب نده!
رضا: راستش مردش نیستم!
محمد: مردِ چه کاری؟
رضا: (می ایستد، اتومبیل هم می ایستد) مرد ٍ این که وقتی یکی سلام می کنه جوابشو ندم. سلام!
محمد: علیک سلام.
محمد شروع به صحبت با زبانی ساختگی می کند؛ طوری نا مفهوم حرف می زند که گاهی بعضی کلمات شنیده نمی شود. انگار در لحنش سوالی دارد.
رضا: (متوجه نمی شود) چی؟
محمد دوباره تکرار می کند.
رضا: آها…
بعد او هم به همان شکل و با همان زبان جواب او را می دهد. بعد هر دو می خندند.
محمد: (با خنده) حالا از کدوم طرف؟
رضا: بستگی داره!
محمد: می تونی بپری؟
رضا: یه وقت پرنده بودم (خنده)
محمد: عین من. پس بپر بالا! (محمد در ماشین را باز می کند).
رضا: (سوار می شود و اتومبیل به راه می افتد و دور می شود) پریدم!
صدای رضا: و بعد محمد باعث حادثه ای شد که زودتر از تصور به سراغ من آمد، آن هم در یک روز سرد زمستانی.
.
.
.
29- روز، خارجی، بام تهران:
نمایی از پشت بام که رضا وسط آن ایستاده و نامه محمد را می خواند… چشمان رضا خیس از خاطره محمد است.
صدای محمد: داداشم، عزیزم، رفیقم، هم سفر و هم پای من، تکه آهنی از سفر یاران در قلبم به یادگار دارمکه هر لحظه ممکن است مرا نیز هم چون هم سنگران دیگرم به سوی آن ها بکشاند. همه می دانستند که چاره ای نیست و این بیشتر به یک معجزه شبیه بود که سال های دیگری نیز باشم و ببینم. حس می کنم این تکه آهن سخت که موهبت هم جواری زندگی است با مرگ، به من چیز های زیادی آموخت و همیشه به من گفت که مسافری بیش نیستم و مسافر یعنی بغض گره خورده با کوله باری اندک از زندگی که سفر را برای همیشه برای او آسان می کند و قلب من با این تکه آهن سخت اشتی غریبی داشت، آشتی آهن با جان و روح آدمی که سختی رفتن را می کاهد. اگر روزی راهت به بام تهران من افتاد یادت باشد آن جا هم خبری نیست. روزی آن جا هم ساخته خواهد شد و بعد دیگر هیچ کس زحمتی که ما آن روز برای بالا رفتن کشیدیم نخواهد کشید. آدم های بعدی حتما دکمه ای را فشار خواهند داد و به راحتی بالا خواهند رفت. ولی یقینا این خبر بدی نیست اگر بالا را در اوج پیدا کنی و یقینا خبر بدی است اگر از بالا فراموش کنی که روزی کوچک بودی، ولی آدم همیشه امیدوار بوده، همیشه همین طور بوده، مگر نه؟!
چشمان رضا خیس است، نامه را پایین می آورد و ناگهان فریاد می زند…
رضا: محمد!
نمای بسیار دور از رضا که روی بام تهران ایستاده است. تنها…

– سکانس هایِ اول و آخرِ داستانِ مهمانِ سبز از مجموعه ی خانه سبز– بیژن بیرنگ

پی نوشت: آن جور عاطفه… عاطفه… عاطفه گفتنِ شکیبایی خاطرتان هست هنوز؟