به نامِ بیضایی


یکی از رفقا همیشه می‏گفت: «امثالِ بهرام بیضایی حقی به گردنِ مان دارند و باید حقشان را ادا کنیم.»

می‏پرسیدم: «چه‏طور؟ چه‏طور می‏شود؟»

می‏گفت: «فعلا که جز با خواندنِ و دیدنِ آثارشان جورِ دیگری نمی‏شود.»

حالا ادایِ دین می‏کنم آقایِ بیضایی.

گزارش به وبلاگستان

اول این‏که بیشتر از همیشه شور و شوق خیابان‏گردی و علافی و کمتر از همیشه وقت و امکانش را دارم.

دوم این‏که قرار شده من تا آخرِ این ماه دفاع کنم -جماعتی منتظرند من دفاع کنم و نفس راحتی بکشند- ولی مدل جوابی که باید نمی‏دهد و این است که من همین‏جور پا در هوا مانده‏ام که چه باید بکنم. دیروز رفتم سراغِ استاد راهنما بلکه راه حلی داشته باشد، مهمان داشت و گفت جلویِ در اتاقش منتظر بمانم، به جایِ این که بیکار بمانم یک صندلی گیر آوردم و همان‏جا نشستم و فصلِ اولِ شبِ هول هرمز شهدادی را خواندم، بعدِ یک ساعت و نیم گفت راه‏حلی به ذهنم نمی‎‏رسد و من را فرستاد سراغِ استاد مشاور…

استاد مشاور گفت یک متغیر جدید وارد مدل می‏کنیم، وارد کردیم و مدل جواب داد، ولی به لحاظِ تئوری هیچ توجیهی برایِ بودنِ این متغیر نداریم و همین تویِ جلسه دفاع می‏تواند مشکل‏ساز بشود، یکی دو تا راه دیگر پیش‏نهاد کرد که انجام دادم و باز جواب نداد، به گمانم مجبور بشوم یکی دو تا متغیر تاثیرگذارِ مدل را حذف بکنم و نگرانم که این‏طور نتیجه نهایی که می‏گیرم آن‏جور که باید نباشد. فعلا هم‏چنان با مدل سر و کله می‏زنیم و مدام دارم فکر می‏کنم کی کار تمام بشود؟ کی کارهایِ اداریِ دانشگاه و دفاع را انجام بدهم؟ کی پاورپوینتِ جلسه دفاع را آماده کنم و کی خودم آماده بشوم که به آخرِ بهمن برسم و کارها با عجله نباشد؟ فعلا که همین الان هم تویِ وقتِ اضافه هستم.

سوم این‏که این اواخر هیچ‏وقت به اندازه‏ی الان سرخوش و بی‏خیال نبوده‏ام، از بامدادِ خُمار می‏ترسم… گُه، گُه… چرا همیشه باید بترسیم؟

فصلِ دوم شبِ هول هرمزِ شهدادی این‏طور شروع می‏شد: «وحشت همیشه با ماست. مثلِ خدا که همیشه با ماست. باورمان نمی‏شود که می‏شود نترسید.»

باورم نمی‏شود.

آیا جغد را دوست می داری؟

آیا روزی در سیرک جغدی را دیده ای؟

او آفریده ای است که خانگی بودن را بر نمی تابد

و خودفریبی عاطفی را

و منطق بازی نمایشی را

آیا جغدی را دیده ای که در پی خنداندن کسی باشد!

یا او را به بازی بکشاند

چونان سگس زینتی

با دم جنبانش؟!

آیا کسی را دیده ای

که در فروشگاه جانوران خانگی

به دنبال خریدن جغدی باشد؟

آری، جغد فروشی نیست

زیرا او تنها به سوی هر چیز و هر کسی که دوست دارد

پرواز می کند

پس آیا دوستش نمی داری؟

«رقص با جغد- غاده السمان- ترجمه ی عبدالحسین فرزاد- نشر چشمه»

فحش

اهلِ فحش دادن نیستم؛ چه شب‏هایی که هومن تویِ ماشین نصیحتم می‏کرد که: «مسعود این جوری شسته و رفته حرف زدن هم همیشه نتیجه نمیده، بعضی وقت ها لازمِ آدم فُحش بده…» نه این‏که هیچ‏وقتِ هیچ وقت فحش ندهم، بیشتر این‏جوری است که احساس می‏کنم فحش خیلی راحت تویِ زبانم نمی‏چرخد.

اما یک چیز را حالا مطمئن‏ام؛ یک وقت‏هایی لازم است آدم چشم‏هایش را ببندد و رگباری از رکیک‏ترین و سخیف‏ترین کلماتِ ممکن را نثارِ روزگار و دنیایِ اطراف و بعضی آدم‏ها بکند، بعد نفسِ عمیقی بکشد و آرام یک گوشه بنشیند.