در ساعتِ پنجِ صبح

شبیه شبِ هزار و یکم شهرزادِ قصه‏گو

امشب شبِ آخر است

درست راسِ ساعتِ پنجِ صبحِ فردا

چهارشنبه، دهم آذر هزار و سیصد و هشتاد و نه

وقتی تهران هنوز در خواب است

تو اعدام می‏شوی

بعدِ هشت سال

شاید اگر همان شب

بچه‏ای به دنیا آورده بودی

حالا غلط‏های دیکته‏اش را یک به یک برایش می‏شمردی

+ شهلا جاهد اعدام نمی‏شود [اینجا] + حکم اعدام شهلا جاهد تایید شد [اینجا].

کامواهایِ رنگی

می‏خوام برم از این خرازیِ سرِ کوچه

چند تا گلوله کاموایِ رنگی بخرم

بعد بیام خونه میل و قلاب بگیرم دستم،

یک خورده تمرین کنم دستم راه بیافته

بعد زمستون که شد

بشینم زیرِ کُرسی،

حالا کُرسی هم نشد جلویِ شومینه

ولی زمستون‏ش، زمستون باشه

پدر و مادر دار

نه از این زمستونایِ دوزاری این سال‏ها،

بعد شروع کنم

کامواها رو بریزم جلویِ روم

شبیه اون پیرزنِ تویِ خانه‏ای رویِ آبِ فرمان‏آرا

فقط ببافم، ببافم، ببافم

یک عده بیان بگن پسره دیوونه شده

یک عده هم عینهو هدیه تهرانی تو همون خانه‏ای روی آب

بیان بگن نمی دونیم سرنوشت ما رو کی می‏بافه

ولی اگه می‏دونستیم می‏گفتیم مال ما رو کلا بشکافه

من فقط ببافم، ببافم، یکی از رو، یکی از زیر

بلکه‏م یک اتفاقی افتاد.

نیستم

ظهر با یکی از بچه های دانشگاه حرف می‏زدم، یک ماهِ پیش دفاع کرد، پشتِ تلفن می‏نالید از همه چیز، به من می‏گفت: «تو چرا این‏قدر آروم شده‏ای؟ چرا این‏قدر خونسردی؟» انتظار داشت این بلاتکلیفی دانشگاه و پایان‏نامه و هزار تا چیزِ دیگر پریشان‏م کرده باشد، حالم خوب نباشد لابد مثلِ هزار بارِ دیگر که با هم حرف زده‏ایم و من هم پا به پایش از زمین و زمان نالیده‏ام… نبودم، نیستم، باید باشم؟ واقعا نیستم… خودم هم از این حالِ خوش‏ام تعجب می‏کنم، سردرگم‏ام ولی حالم‏ام بد نیست، خوب‏ام، خوب…

چند روز قبل‏تر شاید هم چند هفته قبل باشد با امیر تویِ ماشین نشسته بودم، بخاریِ ماشین روشن بود، امیر شیشه سمتِ خودش را هم داده بود پایین، خوشش می‏آید زمستون این‏طور تویِ ماشین از یک‏ طرف بادِ سرد به صورتش بخورد، از یک طرف بادِ گرمِ بخاری… من گیج بودم، گیجِ خواب، امیر پشتِ سر هم حرف می‏زد و دودِ سیگارش می‏رفت تویِ دو تا سوراخِ دماغِ من. چشم‏هام رویِ هم می‏رفت و دوباره بازشان می‏کردم و چه دلم می‏خواست که فقط دراز بکشم و بخوابم، من را مثلا برده بود که باهاش باشم که پشتِ فرمون خوابش نگیرد، داشت یک چیزی تویِ این مایه‏ها می‏گفت: «مسعود، من و تو دیگه فرصتِ اشتباه کردن نداریم، حواست باشه قدم‏هات رو درست برداری، یک اشتباه کوچیک یعنی درجا زدن…» و من فقط تایید می‏کردم، پشتِ سرِ هم آره، آره بود که از دهانم بیرون می‏آمد. حال نداشتم که مثلِ همیشه باهاش مخالفت کنم، که بهش بگویم احساس می‏کنم از همه‏تان عقب مانده‏ام که حداقل تکلیف‏تان با خودتان مشخص است، شما جاده‏ی اصلی را گرفته‏اید و رفته‏اید، من زده‏ام به فرعی، به جاده خاکی، بعد فهمیده‏ام که اشتباه رفته‏ام، دنده عقب گرفته‏ام و برگشته‏ام دوباره سرِ جایِ اول‏ام، نقطه‏ی صفر، صفرِ صفرِ صفر…

می‏فهمم این‏جا که ایستاده‏ام جایِ من نیست، خیلی چیزهایش اذیت‏م می‏کنند، می‏شد ده قدم جلوتر هم ایستاد، می‏شد چهار تا پله‏ی بالاتر را هم رفت، ولی می‏بینم انگیزه‏اش نیست اصلا، انتظاری از خودم ندارم، همین که ایستاده‏ام یک گوشه‏ای و فقط هستم راضی‏م می‏کند، حالا یا جراتش را ندارم که پشتِ پا بزنم به این همه چیزی که آزارم می‏دهند یا پوست کلفت شده‏ام و هرچقدر جلوتر می‏روم می‏بینم بیشتر عادت کرده‏ام به چیزهایی که دوست‏شان ندارم ولی می‏بینم نمی‏شود تغییرشان داد.

خودم هم حالِ خوشِ این چند وقتِ را نمی‏فهمم، این آرام بودن خودم را درست وقتی که دارم تویِ بلاتکلیفی دست و پا می‏زنم، اصلا خودِ خوش‏حالِ بی خیال‏ام را درک نمی‏کنم… فکر می‏کنم موقتی‏ست، با کله زمین می‏خورم، شروع می‏کنم فحش می‏دهم به عالم و آدم… شما را شاهد می‏گیرم دو هفته‏ی دیگر نه اصلا یک ماه دیگر اگر نیامدم این‏جا و دوباره آه و ناله نکردم بگویید آن‏جایِ آدم دروغ‏گو…

زبانِ ایما

همین که یارش
در جمع نمی‏توانست از او بپرسد
چه زمان دوباره همدیگر را می‏بینند
دخترک در سکوت، رُزِ آبیِ بازیچه اش را
با انگشتانش فرو بست: یعنی
موقع غروب خورشید
وقتی گل‏های آب بسته می‏شوند
می‏توانند همدیگر را ببینند.
«عاشقانه های هندی- گردآوری و برگردان علی عبداللهی- نشر مشکی»

دستور آشپزی

دستور آشپزی مستند هفتاد و دو دقیقه‏ای محمد شیروانی را دیدم، فیلم ایده‏ی به شدت ساده‏ای دارد، شیروانی هفت زن از نزدیکان و اطرافیانِ خودش را جلویِ دوربین نشانده؛ مادرش، خاله‏اش، خواهرش، زنش، مادر زنش، دوستِ مادرش و مادرِ یکی از دوستانش که پیرزنی صد و چند ساله است. هرکدامِ این زن‏ها قرار است برایِ گروهِ فیلمسازی غذا بپزند و از عادتهایِ آشپزی‏شان حرف بزنند، دوربین ثابت است و فقط بخشی از آشپزخانه‏ای که شخصیت‏ها در آن مشغول به کارند را در قاب داریم و فیلمساز از پشتِ دوربین زمان تقریبی آماده شدنِ غذایِ هرکدام از شخصیت ها را اندازه می‏گیرد تا بعد وقتی مردها به خانه آمدند و سر سفره نشستند فیلمساز ازشان بپرسد: «فکر می‏کنید چقدر وقتِ خانمتون واسه پختنِ این غذا صرف شده؟» و مردها جواب بدهند: «یک ساعت.» در حالی که ما دیده‏ایم که سه چهار ساعت طول کشیده تا غذا آماده شود و باز در جوابِ فیلمساز که می‏گوید: «فکر می کنی کارِ بیرونِ شما مشکلتره یا کارِ خانمتون تویِ خونه؟» تنها یکی از مردها که پدرِ فیلمساز است می‏گوید: «هر کاری سختی هایِ خودش رو داره.» و باقی کارِ خودشان را سخت‏تر می‏دانند.

فیلم مثلِ فیلمِ قبلی شیروانی، رئیس جمهور میرقنبر تکیه‏اش بیشتر بر مصاحبه با شخصیت‏ها و اتفاقهایی است که در لحظه جلویِ دوربین می‏افتند و اتفاقا برخلافِ این تصور که مستند باید جدی و عبوس باشد، در جاهایی به شدت شوخ و شنگ است و البته این به حضور و کاریزمایِ شخصیت هایِ مقابلِ دوربین هم مربوط می‏شود، شخصیتِ مادرزنِ فیلمساز از این نظر شخصیتِ به یاد ماندنیِ فیلم است؛ صراحت، گرمی و راحتی که جلویِ دوربین دارد، به شدت خودش است، حرفهایی که درباره‏ی آشپزی و زندگی زناشویی‏اش می‏زند و کل کل هایی که با مادرشوهرِ پیرش در آشپزخانه درباره‏ی ارتباط‏شان در گذشته دارد تماشاگر را به خنده می‏اندازد و این درست در نقطه‏ی مقابل دوستِ مادرِ فیلمساز قرار می‏گیرد که حضور راحتی جلویِ دوربین ندارد، جاهایی به نظر ادا درمی‏آورد و حضور دستپاچه‏ای دارد و باز همین هم تماشاگر را به خنده می‏اندازد.

شیروانی واردِ آشپزخانه و حریمِ شخصی شخصیت‏هایش شده و گوشه هایی از زندگیِ ایرانی را نشان‏مان داده که شاید آن‏قدر برایمان آشناست که دیگر بهش عادت کرده‏ایم ولی در نهایت نمی‏فهمیم که شیروانی می‏خواسته عادت‏های آشپزی کردن و غذا خوردن چند نسل را با هم مقایسه کند؟ آن‏جا که زنِ فیلمساز کنسروهایِ قورمه سبزی و فسنجون را گرم می‏کند و فیلمساز اسمش را می‏گذارد فست‏فود ایرونی و می‏گوید که یکبار مهمان داشته و مهمان‏ها از دست‏پختِ همسرش تعریف کرده‏اند و بعد همسرش گفته غذاها همه آماده بوده و او جلویِ مهمان‏ها خجالت کشیده و کشمکشی بینِ فیلمساز و همسرش شکل می‏گیرد و در مقابل مادر زنِ فیلمساز برایِ گروهِ فیلمسازی کوفته و دلمه و خاگینه می‏پزد و بعد اشاره می‏کند که: «الان علی میاد… مامان غذا چی داریم؟ اه اه کوفته؟ دلمه؟ من رفتم پیتزا بخورم.» یا می‏خواسته اشاره‏ای به ظلمِ تاریخی به زن‏ها بکند که تمامِ عمرشان تویِ آشپزخانه فقط پخته‏اند و مردها هم فقط خورده‏اند این را صرفا یک وظیفه دانسته‏اند و یک گوشه‏ای لم داده‏اند، زنِ فیلمساز اشاره می‏کند: «اون لحظه‏ای هست که دیگه غذا تمام شده، مردا یک گوشه لم دادن یا حالا که دیگه روی مبل می‏شینن و زنها جلویِ روشون خم میشن و وسایلِ سفره رو جمع می‏کنن… اون لحظه دلم می‏خواد گردنِ مردا رو از سرشون جدا کنم.» و بعد مشابهِ همین صحنه را تویِ خانه‏ی خواهرِ فیلمساز می‏بینیم، خواهر جلویِ دوربین سفره را پاک می‏کند، شوهرش رویِ میل نشسته و پسرهای دوقلویش از سروکله پدرشان بالا می‏روند، چند باری اشاره می‏کند: «یکی بیاد کمک کنه… یکی بیاد اون لیوان رو از روی سفره برداره…» و هیچ کدام اهمیتی نمی‏دهند و تازه شوهر بلند می‏شود و پسرها هم دنبالش بدونِ توجه به مادر از قابِ دوربین بیرون می‏روند.

دستور آشپزی از آن مستند هایی است که تماشاگر را با خودش همراه می‏کند و اتفاقا قابلیتِ اکران عمومی و جذبِ مخاطب را هم دارد، همآن‏طور که روزِ چهارشنبه تویِ سالنِ شهرقصه‏ی آزادی یک عده ایستاده فیلم را دنبال کردند.

پی نوشت- یک: عکس را از تهرانر برداشته‏ام.

پی نوشت- دو: دیالوگ ها را با تکیه به حافظه نوشته‏ام، بنابراین ممکن است که دقیقا کپی برابرِ اصل نباشند.