…
دائی جان ناپلئون حرف او را برید:
– سوال شما بچگانه است… استراتژی انگلیسا را من میدانم… دفعه اول نیست که این حقه جنگی را به کار میبرند. در جنوب هم یکدفعه آب رودخانه را برگرداندند زیر چادرهای ما و چند ساعت بعد حمله کردند.
مش قاسم که داشت دور میشد بشیندن این کلمات برگشت و گفت:
– خدا ریشهشان را از روی زمین بکند. خاطرتان میآید آقا، چه آبی زیر پای ما ول کردند؟ اینهم یکجور شمربازی است. شمر آب را بست، انگلیسا آب را ول میکنند… خدایی بود ما آب باز درجه یک بودیم و گرنه همه خفه شده بودیم.
اسدا… میرزا برای آرام کردن دائی جان گفت:
– آخر آقا فکرش را بکنید. انگلیسا با توپ و تانک وارد این شهر شدهاند اگر بخواهند بشما لطمه بزنند میآیند راه آب انبار را باز کنند؟
– اسدا…، اسدا… خواهش میکنم رموز سیاست انگلیسا را به من یاد نده!
– مومنت، مومنت…
دائی جان فریاد زد:
– زهر مار و مومنت… اصلا انگلیسا مردم خیلی شریفی هستند… اصلا عاشق من و خانواده ام هستند… اصلا شکسپیر داستان رومئو و ژولیت را در وصف حال انگلیسا و من نوشته…
مش قاسم که موضوع را درست نفهمیده بود گفت:
– دور از جون شما… خدا نصیب نکند که انگلیسا عاشق بشوند… اصلا با اون چشمهای چپشان مگه میتوانند خاطرخواه بشوند، ما یک همشهری داشتیم میگفت انگلیسا اصلا بلانسبت مردی ندارند… تازه آنهایی شان هم که دارند از زور چپی عوضی میروند سراغ زن همسایه.
…
پی نوشت: تویِ آسایشگاه دائی جان ناپلئون را میخواندم، بچه ها در آمد و رفت بودند، هرکس که از راه میرسید یک نگاه به من میکرد که کتاب به دست یک گوشه دراز کشیده بودم و یک نگاه به جلدِ کتاب و پشتِ سرِ هم سوال میپرسیدند: «چی هست؟ دربارهی زندگیِ ناپلئون بناپارتِ؟» نفر اول و دوم را فکر کردم که شوخی میکنند، بعد دیدم که نه همین سوال را نفراتِ بعدی هم تکرار کردند، بعد پیشِ خودم فکر کردم که حق دارند ایرج پزشکزاد را نشناسند ولی دائی جان ناپلئونِ ناصر تقوایی با آن مش قاسم معروف و دروغ چرا؟ تا قبر آآآ یش نیازی به معرفی ندارد. توضیح میدادم: «دایی جان ناپلئون رو ندیدید؟ فنی زاده بازی میکرد…» بیشترشان سری تکان میدادند و رد میشدند، یکی دو نفر شان هم گفتند: «اگر ماجرایِ تاریخیِ به درد بخوری داری بده ما هم بخونیم.» اینها را که اینجا مینویسم نه دلیلی بر مثلا برتری من است و نه دلیلی بر ضعف و نادانیِ آنها. ولی عجیب غصهام گرفت که اینها چرا نباید مش قاسم را بشناسند؟ چرا نباید چیزی از عشق سعید به لیلی آن هم در یک بعدارظهر داغِ مردادی بدانند؟ اسدا… میرزا و سانفرانسیسکو سانفرانسیسکو کردنش، عزیزالسلطنه و دوستعلی خره، آسپیران غیاث آبادی و قمر، شیر علی قصاب و زنش چرا باید برایشان غریبه باشد؟
از دائی جان ناپلئون و جنگ کازرون و جنگ ممسنی و کار کارِ انگلیساست که دیگر نگو…