عنوانی ندارد

تو هم احساسش کرده ای؟ چرا این روزها پر از تکرارند؟ تکرار هم نه، پر از خالی اند، پر از هیچی. شبیه غذایی که هرچقدر ازش می خوری سیر نمی شوی، یا فیلم و کتابی که هرقدر تماشایش می کنی یا هرقدر می خوانی و ورق می زنی هیچ حرفی تازه ای برایِ گفتن به تو ندارد. این است که همه مان افتاده ایم به جانِ گذشته، بالا و پایین اش می کنیم، شخم می زنیم و زیر و رویش می کنیم و دنبالِ چیزهایِ خاطره انگیز گذشته می افتیم که چنگ بیاندازیم بهشان و دلمان را یک جوری خوش کنیم و انگار هیچِ اتفاقِ بهتری هیچ وقت، هیچ کجا برایمان نمی افتد.

یک شروع -مدار صفر درجه

???????????????????????????????

اول چند صدا با هم برخاست -شتابزده و بریده: «کوسه!/ زد -/ زد و بُرد!» بعد، همه از جا کنده شدند. زیر پُل آشفته شد و سطح آب -زیر دهانه دوم – آشفته شد. باران دستپاچه از آب درآمد و فریاد کشید – «باابووو-» -صداها در هم شد. رزاق و جمعه از آب درآمدند. کسی گفت -«کی بود؟» برهان گفت -«بابو -» می لرزید -«بابان بود-» باران یکنفس راند -ماسه، شتابش را می گرفت. رسیده نرسیده پرید تو بلم پلیته -دورتر از پایه سیمانی، آب سرخ شد. باران پارو زد. جمعه و رزاق، پلیته را از رو ماسه ها، با سینه راندند به سطح آب. سرخیِ پایِ پایه رنگ باخت و ناپدید شد. باران راند بطرف گرداب -بطرف سرخی ناپدید شده. چند مرد و زن، رو پل سفید، از لای نرده ها گردن کشیدند. صدایِ دور یکی شان آمد: «اونجا -اوطرف -پائین – تر -» برهان، با پلیته از پشت پایه سیمانی درآمد -می لرزید. جمعه به دور اشاره کرد. باران رد دست جمعه را نگاه کرد. چند صدا -باهم – از ساحل برخاست. باران سربرگرداند. دید که دورتر، سطح آب، یک لحظه آشفته شد و بعد خون جوشید. رزاق پارو زد. باران نیمه نفس پارو زد. پارو از دست برهان رها شد و رفت. پلیته برهان سرگردان شد -آب کشیدش طرف جزیره. پیش از پوزه جزیره، آب تند بود. باران فریاد زد: «بااابااان -» و راند طرف خون. رزاق و جمعه از روبرو آمدند -هردو پارو می زدند. آب خون را بُرد. سطح آب آرام شد. باران درمانده به چارسو نگاه کرد. طرف راست، دید که باله های سیاه گُرده دو کوسه، آب را می شکافند و می آیند -دید که کوسه ها، باله به باله، تُند گشتند – رفتند رو به پائین. راند دنبالشان. فریاد زد: «جمعه – رزااق -» دورتر -طرف قبله- آب آشفت. صدای رزاق آمد: «دعواشان شد!» باران چشم بر هم گذاشت. صدای جمعه را شنید: «تکه تکه ش کردن!» باران چشم گشود. آب آرام بود. پلیته جمعه نرم پیش آمد -پارو بی صدا بود. پیش رو، پلیته برهان از کنار جزیره می گذشت. برهان برخاسته بود و تقلا می کرد تا شاخه های بید خم شده بسوی آب را بگیرد. پشت سر، رو ماسه های ساحل، کسانی دستها را سایبان چشم کرده بودند. رو پل، جمعیت بیشتر شد. جمعه گفت -«چیزی پیدا نیست.» باران برگشت و دید که جمعه پارو نمی زند و رزاق، سینه بر پوزه بلم گذاشته است و به آب نگاه می کند -آب صاف بود. پلیته با جریان آب آرام می رفت. یکهو صدای جمعه برخاست: «نگا -» از میانجای فاصله دو پلیته، باریکه خونی پیدا بود. باران جنبید -پارو زد و رفت طرفش. رگه خون از زیر آب می جوشید و پخش می شد. باران رفت دنبال باریکه خون. پلیته رزاق پشت سرش بود. باریکه خون کمرنگ شد -کمرنگتر شد و دیگر نبود. دست باران سست شد. پارو از حرکت ماند. برهان پلیته را کشید زیر انبوه شاخ و برگ ساحل جزیره. باران پارو را از آب کشید بیرون و انداخت کف بلم و با هر دو دست صورت را پوشاند. جریان تندِ پیش از پوزه جزیره، پلیته باران را کشید. خورشید، تند بود -ظهر بود. عرق رو تنِ لُخت باران، رگه رگه شیار زد. سطح آرام کارون می درخشید -مثلِ فلسِ نقره گونِ ماهی کارونی.

«مدار صفر درجهاحمد محمود– انتشارات معین»

خودت را نکش

کارلوس، آرام بگیر، عشق
همین است که می بینی:
امروز بوسه، فردا بی بوسه
پس فردا، یکشنبه است و
هیچ کس نمی داند حکایت دوشنبه چیست.
نه جان سختی ثمری دارد
نه خودکشی.
اما خود را نکُش، خود را نکُش.
تمام و کمال، خود را نگهدار برای عروسی
گیرم کسی نداند آیا و کی خواهد بود.
«کارلوس دروموند دآندراده- از مجموعه ی چیزی تو کشو نیست، گزیده ی شعر و عکس جهان- ترجمه ی محمدرضا فرزاد»

بُرهان

برهان

نمایش هایِ محمد یعقوبی جان دارند؛ همیشه نشانه ای از زمانه و جامعه ایِ که در آن زندگی می کنیم را تویِ خودشان دارند، یعقوبی بیشتر وقت ها با هوشمندی واکنش ها و دغدغه هایش را درباره ی مسایلِ سیاسی و اجتماعیِ جامعه ی اطرافمان در قالبِ نمایش نامه می ریزد و حظ ش را ما تماشاگرانش می بریم.

 وقتی فهمیدم یعقوبی نمایش نامه ی برهانِ دیوید اوبورن آمریکایی را که برنده ی جایزه ی پولیتزر شده و تویِ ایرانِ خودمان هم نشر افراز با ترجمه ی امیرحسین طاهری چاپ اش کرده برای اجرا انتخاب کرده است، کنجکاو بودم بدانم چه حرف و دغدغه ی مشترکی باعث شده یعقوبی که خودش نمایش نامه نویس قدری است، سراغِ یک نمایشنامه ی آمریکایی برود؟ نمایش نامه را خریدم و تا نیمه هم خواندم ولی آن قدر جذبم نکرد و خواندنش را ادامه ندادم، با خودم فکر کردم شاید در اجرایِ یعقوبی با چیزهایِ تازه ای روبرو بشوم. از کسانِ دیگری که اجرایِ یعقوبی را دیده بودند شنیده بودم که یعقوبی نمایش نامه را اصطلاحا مالِ خودش کرده است، خانواده ی آمریکایی نمایش نامه ی اوبورن تبدیل به خانواده ی ایرانی الاصل آمریکایی شده اند و حتی پایان بندیِ کار هم تغییر کرده است.

 هفته ی پیش که اجرایِ یعقوبی را در فرهنگسرایِ نیاوران دیدم باز هم همان چیزهایی که باعث شد خواندنِ نمایش نامه ی اوبورن خیلی به مذاقم خوش نیاید اذیتم کردند. بله؛ برهانِ نمایش نامه ی جانداری است، درامِ قوی ای دارد و نویسنده در هر پرده اش برایِ خواننده و تماشاگر برگِ تازه ای رو می کند، ایده هایی که یعقوبی به متن تزریق کرده مثلِ صحنه ی مشاعره ی کتایون و پدرش یا اصرار همایون به تلفظِ درست بعضی کلمات یا حتی صحنه ی پایانی که پدر و دختر تویِ حیاط خلوتِ خانه رویِ تاب نشسته اند و درباره ی برهان با هم حرف می زنند و همین طور عنوان هایی که برایِ هر صحنه انتخاب کرده به همذات پنداریِ بیشتر تماشاگر با نمایش کمک کرده اند. برهانِ یعقوبی بازی هایِ خوبی هم -منهای مورد آیدا کیخایی- دارد، این نوع بازیِ بیرونی و عصبی آیدا کیخایی با داد و فریادهایِ فراوان را این اواخر زیاد دیده ایم که تکرارش هم تماشاگر را آزار می دهد و هم او را از دیدنِ یک بازیِ تازه از بازیگرِ باهوشی مثلِ کیخایی محروم می کند، از آن طرف علی سرابی و بخصوص بهنوش طباطبایی فوق العاده اند و تماشاگر را غافلگیر می کنند.

بله به قولِ دوستم محمد بعد از مدت ها اجرایی دیدیم که موضوعش خیانت زوج ها و مصائبِ زندگیِ طبقه ی متوسط شهری و پنهان کاری نبود، اما بُرهان چه حرفِ تازه ای برایِ ما دارد؟ ما با آدم هایِ برهان چه دغدغه یِ مشترکی داریم؟ برهان چه نشانه ای از زمان و روزگارِ ما دارد؟ جوابِ همه ی این سوال ها یک هیچ بزرگ است. نمایشنامه نویس و کارگردانی که یک دقیقه سکوت و زمستان 66 و خشکسالی و دروغ و نوشتن در تاریکی را در اعتراض یا واکنش به وقایعِ جامعه یِ اطرافمان نوشته بود کجایِ برهان پنهان شده است؟ و اصلا یعقوبی که نویسنده ی خوبی است چرا یک متن خارجی را برایِ اجرا انتخاب کرده است؟ این سوالِ آخر را پیمان معادی در شماره ی تازه ی مجله ی تجربه از محمد یعقوبی پرسیده است و یعقوبی پاسخ داده است: «برای نوشتن خیلی موضوع دارم، اما احساس ناامنی می کنم و می گویم چرا باید بنویسم؟»

ن ا ا م ن ی

دعوت به مراسمِ دفنِ سرماخوردگی

از سرما خوردن متنفرم؛ البته الان بهتر شده ام، قبلا یک وقت هایی می شد که کلِ پاییز و زمستان سرما خورده بودم و آبِ دماغ م روان و دستمال تویِ دست و بالم فراوان، یک دوره ای پشتِ در مطبِ دکترها را از جا کنده بودم و یک دوره ای شروع کردم به خود درمانی… بچه تر که بودم، تا سرما می خوردم، بابا بهم می گفت: «خودت روبپوشون دوباره سرما نخوری؟» و من همیشه برایم سوال بود که: «من که یک بار سرما خورده ام، چطور می شود که دوباره رویِ این سرماخوردگی دچارِ یک سرما خوردگی دیگر هم بشوم؟»

القصه، از یکشنبه دوباره سرما خورده ام -البته دلیل اصلی اش سینوزیتِ لعنتی است که هرچند وقت یک بار عود می کند- و افتاده ام تویِ خانه… یک جوری است که انگاری سرما تویِ بینی ام جاخوش کرده و بینی ام یخ زده، اصلا انگار یکی تویِ بینی ام کولر روشن کرده و سرمایش تویِ تمامِ مغزِ سرم پخش شده است… مامان پشتِ سرِ هم تکرار می کند: «بله دیگه، هی بهت می گم خودت رو بپوشون گوش نمی دی که… صبحِ اول صبح دوش می گیری تویِ این سرما بدونِ کلاه از خونه می زنی بیرون، باد می خورده به سینوس هات…» و دکترم می گوید: «چیزی نیست، دلیلِ اصلی اش آلودگی هواست.»

تنم درد می کند، گلویم می سوزد و همه چیز مزه ی زهرمار می دهد و مجبور شده ام با پرتقال که ازش بدم می آید فعلا به همزیستی مسالمت آمیز برسم؛ ولی دارم با خودم خیال می بافم که یک روز با دست هایِ خودمان چاله ای می کنیم و سرما خوردگی را برایِ همیشه دفن می کنیم… چه روزی بشود آن روزی که دیگر خبری از سرما خوردگی نباشد… که من دیگر هربار که باد به کله م خورد ترس برم ندارد که حتما شب که رفتم خانه باز سینوس هام چرک می کنند و باز گلویم زُق زُق… اصلا روزی که سرما خوردگی را دفن کردیم باد را می گوییم تندتر و سوزناک تر از همیشه بوزد، هان؟