دلخوشی هایِ کوچکِ این هفته

1- تویِ پارکِ نزدیکِ خانه می دوم.

2- « خاکستر گرم » شاندور مارائی رو می خونم.

3- ترمِ جدیدِ کلاسِ زبان رو ثبت نام می کنم.

4- بلیتِ کنسرتِ گروهِ « کماکان » رو می خرم.

5- با رفقا از کتابفروشیِ میدانِ قُبا کتاب می خریم.

6- شنا می کنم.

7- سه شنبه سانسِ آخرِ شبِ پردیس ملت « گذشته » اصغر فرهادی رو می بیدم.

8- مجله ی « 24 » رو ورق می زنم.

9- یک فید خوانِ تازه پیدا می کنم.

10- نمایشِ « مرد بالشی » محمد یعقوبی رو می بینم.

11- از اُفست فروشی هایِ انقلاب چند تا از کارهایِ اسماعیل فصیح را که ندارم می خرم.

12- با هم می ریم « ووشه » پیتزا می خوریم.

و …

حالِ خوبِ مان

رسیدم خانه… پشتِ در ایستاده بودم، صدایِ فریادِ بابا آمد: «رفتیم جامِ جهانی…»

چقدر ذوق زده ایم؟ شادیِ هایِ نکرده یِ چند وقت گوشه ی ذهن و دلمان تلنبار شده بود؟

از دور دست

همین صدایِ خنده هایِ پشتِ تلفن، همین پیام هایِ تبریک پشتِ سرِ هم، همین صدایِ بوقِ ماشین هایِ تویِ خیابان برایِ من یکی، برایِ ما که ناامید نشدیم و شعله ی اُمید را تویِ دلمان روشن نگه داشتیم کفایت می کند، همین.