امروز نشسته ام و کتابهای نخوانده ام را شمرده ام و لیست کرده ام، تعدادشان به دویست جلد رسیده است. به خودم قول داده ام تا این کتابها را نخوانده ام سراغ خریدن کتاب جدید نمی روم، اما خودم خوب می دانم که کافی است فردا، همین فردا از جلوی یک کتابفروشی رد شوم تا فهرست کتابهای نخوانده ام باز هم طولانی تر شود. نمی دانم چه اصراری- شما بخوانید چه کرمی!!- است که این سیاهه مدام طولانی تر شود؟ آن هم درست زمانی که احساس می کنی به زودی ممکن است میان کوهی از کتاب مدفون شوی، درست زمانی که با خودت فکر می کنی که نگه داشتن این همه کتاب آن هم توی این خانه های قوطی کبریت تا کجا ممکن است؟ درست زمانی که داری به فکر می افتی چند تا چند تا ردشان کنی بروند و برسند به دست یکی دیگر که شاید تشنه ی خواندنشان باشد…
اما وقتی نگاهشان می کنی که میان قفسه های کتابخانه ات چطور تنگ هم نشسته اند، انگار دلگرمی که دوستانت را جای امنی نگه داشته ای تا هیچ آسیبی بهشان نرسد و تو هم می دانی که یکروز که ممکن است خیلی هم دیر نشود بالاخره سراغ دوستانت را خواهی گرفت.
عکس باز هم از اینجا