آداب روزانه

815935175_84859_5288893407133743188

خیلی با هیجان و عشق و علاقه و کلی چیزهایِ خوبِ دیگر خواندن کتاب را شروع کردم؛ کتاب در واقع شرح احوال و عادت کاری یکصد و شصت و یک شخصیت مشهور است. در بین این شخصیت ها، هم هنرمند و فیلسوف دیده می شود، هم موسیقیدان و نقاش و مجسمه ساز، و هم کارگردان و دانشمند. هم می توان از آدم های معروف چند قرن گذشته ردی پیدا کرد و هم از بزرگان معاصر.

برای من اول این طور بود که انگار دارم درباره ی هرکدام از این آدم ها یک داستان کوتاه چند صفحه ای می خوانم اما از یک جایی به بعد خواندن کتاب تبدیل شد به کابوسِ بزرگم، مثلا شرح حال چارلز دیکنز را می خواندم و چهار، پنج صفحه ی بعد که داشتم شرح آداب روزانه ی شخصیت دیگری را می خواندم با خودم فکر می کردم درباره ی چارلز دیکنز چی خوانده بودم؟ و هیچ چیز خاطرم نمی آمد، این بود که دوباره برمی گشتم عقب و از نو می خواندم و خلاصه با جان کندن خواندن کتاب را تمام کردم… اما به گمانم «آداب روزانه» به عنوان یک کتاب مرجع که هر از گاهی بهش رجوع کنم و چند صفحه ای درباره ی چند شخصیت مشهور بخوانم حتما توی کتابخانه ام جایِ ویژه ای خواهد داشت.

«آداب روزانه یا روز بزرگان چگونه شب می شود/ میسن کاری/ ترجمه ی مریم مومنی/ نشر ماهی»

روز که برآمد…

شبِ قبلش با سردردِ بدی خوابیده بودم و هیچ نشده بود که اخبارِ مذاکرات را دنبال کنم؛ صبح ساعت هفت از خواب بیدار شدم و نیم ساعتِ بعدش تلویزیون را روشن کردم…

نادرِ سلطانپور؛ مجریِ خبرِ بی بی سی گفت: «خبر توافق اولیه اتمی، صدها نفر را در تهران برایِ ابراز شادمانی به خیابان ها آورد.»

تویِ آشپزخانه با یک لیوان چای در دست گریه ام گرفت، گریه کردم… گریه کردم… بعد با خودم فکر کردم: «چرا دارم گریه می کنم؟»

گریه ی شادی بود یا داشتم برای خودم گریه می کردم؟

هراس

DSC00040

هراسِ از دست دادنت

لیوانی ست که ناگهان از دست می افتد

گلدانی سفالی ست

که در جای خودش محکم است

تکانش می دهی که نیفتد

از دست می رود

 

هراس از دست دادنت

هزار دره در درون دلم باز می کند

سفال های تکه تکه، مثل بغض

در اعماق دره می شکنند

 

هراس از دست دادنت

مادیان سیاهی ست

که ناگهان بخار می شود و

دشت را تاریک می کند

 

هراس از دست دادنت

مشق های شب عید است

تمام نمی شود

و تعطیلات کودکانه را

تا روز سیزدهم

سیاه می کند.

«از مجموعه ی مادیان سیاه– حافظ موسوی– نشر ثالث»

ده دقیقه ی بعد

9

سرِ کار نرفته باشی؛ زنگ بزنی بهش که تو هم از محلِ کارِت مرخصی بگیر و بیا همون کافه ی قدیمی که حالا دستی هم به سر و رویِ دیوارهاش کشیده اند… ده دقیقه ی بعد بهت زنگ بزند که: «مرخصی گرفتم و دارم از شرکت راه می افتم.»

با هم بشینید رویِ همون میزِ سفید کنجِ دیوار، دونات و قهوه ی فرانسه بخورید و گپ بزنید، بهش بگی: «دلم برات تنگ شده بود…» طنینِ خنده هایِ بلندش تویِ کافه یِ خلوت بپیچد… تویِ راه برگشت بهت اس ام اس بده: «دلِ منم برات تنگ شده بود…» طنینِ خنده هایِ بلندت تویِ مترویِ شلوغ بپیچد.