بله؛ انتقالیِ من برایِ تهران درست شد و از شنبه باید برایِ ادامهی خدمت خودم را تهران معرفی کنم.
روزهایِ اول فکر میکردم اشتباهی من را فرستادهاند مراغه، حتما تا چند روزِ دیگر خودشان متوجه اشتباهشان میشوند و یک نفر را میفرستند دنبالِ من و با خودشان برمیگردانند. نه که بد باشد؛ نه، فقط همه چیز غریب بود، غریبه بودم من. عصر که میشد درهایِ آهنی انتهایِ راهرویِ آسایشگاه را باز میکردند و وقتی تویِ راهرو راه میرفتی تصویرِ جلویِ رویت سیمهایِ خارداری بود که تویِ باد تکان تکان میخوردند و چهار تا بچه گربهای که همانجا به دنیا آمده بودند تویِ دست و پایِ بچهها میلولیدند و مادرشان که ظهر به ظهر وقتی همه تویِ اتاقهایشان استراحت میکردند و پرنده تویِ راهرو پر نمیزد آرام آرام فاصلهی بینِ حیاطِ پشتی آسایشگاه تا آشپزخانه را طی میکرد تا آنجا تویِ سطلِ آشغال و دیگهایِ نشستهی غذا بین ماندههایِ ناهارِ ظهرِ دنبالِ غذا برایِ سیر کردنِ شکم بچههاش بگردد که همه شبیهِ خودش بودند و فقط یکی شان سیاهِ ذُغالی و به قولِ یکی از بچه ها به باباش کشیده بود که کارش را کرده بود و مادر و بچه ها را به امانِ خدا ول کرده بود و رفته بود پیِ زندگیِ خودش.
هفتهی اول دم به دم ویرم میگرفت زنگ بزنم خانه به مامان و پشتِ سرِ هم ازش سوال بپرسم: «تنهایی؟»، «ناهار چی پختی؟»، «الان تنها داری نهار میخوری؟»، «اون کتابی که بهت دادم رو تمام کردی یا نه؟» میدانستم نشسته رویِ کاناپهی ارغوانی وسطِ هال جلویِ تلویزیون و سرِ صبر یا دارد جدول حل میکند یا منتظر شروع یکی از برنامههایِ آشپزی تلویزیون است، دیگر هیچ کداممان خانه نبودیم که منتظرِ دیر و زود شدن شام و ناهارمان باشد یا این که وقتِ دیدن برنامهی آشپزی به جانش غُر بزنیم که: «مامان تو که هیچوقت هیچکدومِ این غذاها رو درست نمیکنی، پس چرا هیچکدومِ این برنامهها رو از دست نمیدی؟» و مامان هم بدون اینکه چشم از تلویزیون بردارد جواب بدهد: «حواسم رو پرت نکن، بذار ببینم چی رو با چی قاطی کرد.»
منِ بچهیِ جنوب هیچوقت تصوری از زندگی تویِ یک شهرِ سرد نداشتم، آنقدری که همان هفتههای اول که دو سه روزی برقِ آسایشگاه قطع شده بود به بهانهی شارژ کردنِ گوشیِ موبایلم هر روز چند ساعتی تویِ ایستگاهِ راه آهن مینشستم و آدمهایی را نگاه میکردم که تویِ خیالِ من انگار داشتند به یک جایِ گرمتر کوچ میکردند. این چند وقت به گمانم به اندازهی تمامِ عُمرم سرمایِ سخت دیدم، سرمایی که خودشان میگفتند هنوز از راه نرسیده است.
آلن دوباتن در «هنر سیر و سفر» مینویسد: «سفر، رفتن به دیارهای ناشناخته است. شگفتی دیدار مردمانی دیگر. دیگر گونه دیدن. وانهادن شهر خودت و گاهی رسیدن به غربت و تنهایی است.»
مراغه اینطور بود.