فیلمی از داریوش مهرجویی؛ فیلم؟ چطور می شود اسمِ این راش ها، این شخصیت هایِ پا در هوا، این موقعیت هایِ خام و پرداخت نشده و بی منطق را فیلم گذاشت؟ انگار که مهرجویی چند تایی بازیگر و عوامل فنی و اعضایِ خانواده و رفقایش را جمع کرده و گفته تصمیم داریم برویم شمال، پولی هم تویِ بساطِ مان داریم، دورِ همی خوش باشیم و حال می کنیم، فیلمی هم می سازیم. همگی رفته اند رسیده اند شمال و تویِ دو تا ویلا مستقر شده اند، مهرجویی گفته: «خب یک طرح فیلمنامه ای داریم، حالا دیگر هرکدامِ تان هرچه در چنته دارید رو کنید!»
«حامد جانِ بهداد شما دوست داری داد و فریاد کنی؟ خودت را به در و دیوار بکوبی؟ تویِ سر و کله ی خودت و دیگران بزنی؟ قرص بخوری و پشت بندش بالا بیاوری؟ اشیای خانه را این وو و آن ور پرتاب کنی؟ به همه نشان بدهی انرژی زیادی داری؟ دوست داری تویِ بعضی صحنه ها دچار جنونِ آنی بشوی؟ باشد چند تا صحنه ی این جوری برایِ شما می نویسم!»
«رضایِ عطاران پیش نهادِ شما چیست؟ دوزِ کمدی اش را بالا ببرم که بتوانی راحت شلنگ تخته بیاندازی؟ یک صحنه ی پرتقال پرتاب کنی برایت تدارک دیده ام و یک صحنه ی شیلنگ کشی، تویِ چند تا صحنه هم به بقیه شخصیت ها هر جور فحشی دلت خواست بده، راحت باش عزیزم!»
«مهناز خانم افشار شما گفته بودی داری طبقه ی سینمایی ات را عوض کرده ای، باشد، باشد، یک شخصیتِ زن تویِ طرح دارم آن را هم می دهم شما بازی کنی، فیلمی از مهرجویی هم تویِ کارنامه ات باشد دیگر… یکی از این جنگولک بازی هایِ مد روز را هم چاشنی نقش ات می کنم… سنگ درمانی، آره همین سنگ درمانی از هر چیزِ دیگری بهتر جواب می دهد.»
بقیه شخصیت ها هم هستند دیگر؛ دور هم جمع ایم کلا! حالا این که شخصیت ها چی اند و کی اند و چرا تویِ بعضی صحنه ها هستند و چرا تویِ بعضی صحنه هایِ دیگر غیب شان می زند خیلی مهم نیست، آخرِ سر هم یک بیت از اشعار خیام را می نویسیم یعنی فیلمِ ما معنا و مفهوم فراوان دارد بالاخره ما فیلسوف ایم دیگر!
واقعا نمی دانم داستان نیکلای گوگول و طرحِ اولیه گلی ترقی که به گواهی تیتراژ، فیلم از رویِ این ها اقتباس شده چطور چیزی بوده اند ولی راش هایی که رویِ پرده می بینیم یک فاجعه تمام عیارند، فیلم حتی جفنگ و خل خلی هم نیست، تنها چیزی که درباره ی چه خوبه که برگشتی می شود گفت این است که فیلم دقیقا درباره ی هیچ است، هیچ… موقعیتی که در فیلم پیش آمده همین طور تا ابد می تواند ادامه پیدا کند و خیلی راحت در هر جایِ دیگری هم اتفاقاتی که در فیلم می بینیم می تواند تمام بشود. باور کنید نارنجی پوش با تمام ضعف هایی که داشت در مقابلِ این یکی شاهکاری به حساب می آمد.
اصلا باورتان می شود در فیلمی از داریوش مهرجویی شاهد به پرواز درآمدن وسیله ای هستیم که شخصیت ها خیال می کنند بشقاب پرنده ای است و اجرایِ این سکانس آن قدر مضحک و بد از آب درآمده که آدم یادِ سریال هایِ فانتزیِ درجه ی سه تلویزیون می افتد، حالا بماند که اصلا هیچ منطقی هم پشتِ قضیه نیست. در انتهای همین سکانس بشقاب پرنده رویِ دریا ناپدید می شود و باز در سکانس بعد می بینیم که بشقاب پرنده رویِ دیوار خانه ی یکی از شخصیت ها آویزان شده و حتی نمی دانیم این بشقاب پرنده از کجا برگشته و انگار خود مهرجویی هم حوصله ی پیگیریِ ماجرا را نداشته و سر و ته سکانس را همین جوری هم می آورد.
مهرجویی در مصاحبه با مانی حقیقی، در کتاب مهرجویی، کارنامه چهل ساله گفته که: «کارنامه ی فیلم سازی من همیشه محصول ممانعتی بوده که از ناحیه ی حکومت های مختلف نسبت به کارهایم شکل گرفته است؟» یعنی مهرجویی هنوز درگیر بلاها و اتفاقاتی است که بر سرِ سنتوری آمد؟ یا ساخته شدن چه خوبه که برگشتی اعتراضی است به پروانه ی ساخت نگرفتن چندین فیلمنامه ی مهرجویی که سال گذشته خبرهایش را می خواندیم؟ اگر این طور است آیا مهرجویی تیشه به ریشه ی کارنامه ی چهل و چند ساله اش نمی زند؟ یا اصلا هیچ کدام این ها نیست و مهرجویی به سیمِ آخر زده است؟
شاید هم ما آن قدر از مرحله پرت ایم که حرفِ مهرجویی را نمی فهمیم و قرار است چندین سالِ بعد معنا و مفهومِ حرفِ امروز داریوش مهرجویی را درک کنیم، آخرِ مهرجویی خودش در یک جایِ دیگر از مصاحبه با مانی حقیقی این طور گفته است: «همیشه نگاهم این طوری بوده که زمانی سراغ سوژه ای می روم که بار معنایی قابل توجهی در ذهنم بوجود آورده باشد و بدانم تا چه حد با زمانه و اجتماع و مخاطب ربط دارد و خلاصه، داستان از واقعیات روزمره دور نباشد و از مرحله پرت نباشد. قدم بعدی این است که حالا چطور می شود این موضوع یا مضمون اولیه را پرورش داد و به بار نشاند و از آن یک فیلم تماشایی ساخت.»
و مگر می شود چه خوبه که برگشتی این قدر پرت باشد؟