دختر و پسرِ جوانی دست در دستِ هم رویِ پله برقی سینما آزادی ایستاده اند.
پسر: چرا این مانتو رو پوشیدی؟ آستینش کوتاهه. شالت رو هم بکش جلوتر…
دختر [با صدایی کمی بلندتر از حد معمول]: به من گیر نده.
پسر: آروم تر، آروم تر…
دختر: صد بار، هزار بار بهت گفتم من عوض نمیشم، اگر من رو می خوای من این جوری هستم، باید این جوری من رو قبول کنی.
پسر: من که چیزی نگفتم!
دختر: چیزی نگفتی؟
دختر و پسر جلویی بر می گردند و نگاه شان می کنند.
پسر [با کمی پرخاش]: چیه؟ چی رو دارید نگاه می کنید؟
دختر [صورت پسر را به سمتِ خودش می گرداند]: گوش کن… گوش کن… تو برو خودتُ عوض کن، برو فکرتُ عوض کن، برو اعتقادت گهتُ عوض کن…
بیرون از سینما رعد و برق می زند، صاعقه ای از سقفِ سالن رد می شود و با سرِ پسر برخورد می کند، سر تا پایِ پسر، از نوکِ انگشتانِ پا تا محتویاتِ داخلِ مغزِ سر در اثرِ این اتفاقِ کاملا ناگهانی تغییر می کند و عوض می شود، پسر کاملا متحول شده و دختر به خاطرِ این تحول لبخندی به لب دارد، دست هم را می گیرند و شاد و خوشحال از صحنه بیرون می روند.
[پرده کشیده می شود.]