شاید…

یک- دیشب خواب می دیدم که در یک خانه ی بزرگ تک و تنها مانده ام، همه ی درها به رویم قفل شده و هیچ راهی به بیرون ندارم. نیروی مهاجمی که هیچ حضور فیزیکی هم ندارد و تنها حسی دلهره آور است تهدیدم می کند و هر لحظه حضورش را بیشتر از قبل در کنارم احساس می کنم. درست در لحظه ای که هیچ راه گریزی نمانده بود و این حس دلهره آور نادیدنی را کاملا در مقابل خودم احساس می کردم با صدای وحشتناکی از خواب پریدم.
دو- مانده ام این خستگی مفرط و بی انگیزگی مزمن چطور این روز ها دوباره سر و کله اش پیدا شده است؟ آن هم درست در زمانی که بیشتر از هر وقت دیگری کار برای انجام دادن دارم. کلی کار های دانشگاه مانده که بعد از تعطیلات باید تحویل استادها بدهم و می دانم که در تعطیلات طولانی و شلوغ عید هم با این وضعیت کاری از پیش نمی برم. درست یک هفته است که هر روز با خستگی زیاد از خواب بیدار می شوم و تمام وقتم یا به راه رفتن در خیابان ها می گذرد یا به خانه ماندن و بیهوده وقت گذراندن. تمام کارهای این چند وقت را به اجبار انجام داده ام.
سه- ویژه نامه های نوروزی روزنامه ها و مجلات کم کم از راه می رسند، فعلا روزنامه ی اعتماد ملی و مجله ی نسیم هراز ویژه نامه هایشان را منتشر کرده اند، شاید در پست های بعدی درباره ی ویژه نامه ها بنویسم.
چهار- چند روز اول تعطیلات را همین اهواز می مانم و احتمالا از اواسط تعطیلات چند روزی هوای تهران را نفس می کشم.
پنج- شاید رمز زندگی ما این باشد که به زندگی ادامه می دهیم، حتی اگر ندانیم که چرا زندگی را ادامه می دهیم.*
* ذهن زمستانی/ رامین جهانبگلو/ نشر نی

9 نظر برای “شاید…

  1. دقیقا همون وقتی که کلی کار داری بی انگیزگی پیداش میشه ! وقتی بیکاری اسمش یک چیز دیگه میشه !
    اگه عید رو اهواز نمی موندی جای تعجب داشت !
    امیدوارم هر چه زودتر انگیزه هات رو بدست بیاری !

  2. گرد این خستگی انگار در هوا پراکنده است که با هر نفسی فرو می رود و رسوب می کند جایی درون جان

    شاید بهار دارد می اید!!!
    5)رمز زندگی خود ادامه دادن نیست بلکه ادامه دادن کلید صندوقچه ی راز است باید بدانی چگونه بچرخانی تا باز شود…

  3. این کتاب ذهن زمستانی فکر کنم کتابی خوندنی ای باشه . یادمه تو اعتماد هم یه یادداشت درباره ش خوندم … ولی می دونی ؟ بنظرم حتی اگه شده به خودمون دروغ هم بگیم ، نگیم که «شاید رمز زندگی ما این باشد که به زندگی ادامه می دهیم، حتی اگر ندانیم که چرا زندگی را ادامه می دهیم» . این تفکر فرصت آفرینش رو از آدم می دزده

  4. این حس لعنتی خستگی همراه با تنبلی نمیدونم چرا دست از سرمون برنمیداره. درست موقعی که کارها روی همدیگه تلنبار میشه حس خوابیدن و بیهودگی در آدم پدیدار میشه

  5. واییی این مورد2 بد جوری برام صدق می کنه این روزها
    شاید یک سفر کوتاه
    یاحتی دیدن اقوام این حال را دگرگون کند
    خدا را چه دیدی
    حول حالنا الی احسن الحال

  6. سلام.
    فکر کنم داری با زندگی خووو میگیری تازه!!
    این همه وقت از کجا اوردی که داری مثل سگ با چوب میکشیشون!؟

  7. سلام مسعود جان . اون مسابقه مجله تازه رو یادت میاد . یه سال پیش . امروز پستش کردم . اگه وقت کردی بیا بخون ببین لیاقت جایزه بردنو داشت !

    ضمنا پیش پیش عیدتم مبارک . صد سال به از این سالهای تکراری !

بیان دیدگاه