1. کششها
نه دیدیه ون کولارت برایِ ما اسمِ آشنایی است و نه حسین سلیمانی نژاد آنقدر مترجمِ مشهوری، اما انصاف بدهید که وقتی اسمِ کتابی کششها باشد، آدم یک جوری نمیتواند در مقابلاش مقاومت کند و آخرِ سر مجبور میشود در مقابلِ وسوسه خواندناش تسلیم بشود. کششها سه فصل یا سه داستان دارد، هر فصل را میشود به طورِ مجزا از دو فصلِ دیگر خواند اما هر سه داستان پیوندی با هم دارند؛ در داستانِ اول نویسندهای که مدتهاست دیگر انگیزهای برایِ نوشتن ندارد با دختری آشنا میشود که سعی میکند او را وادار به نوشتن کند، در داستانِ دوم نقاشی ادعا میکند که دو دختری را که شیفتهی نقاشی هایِ او بودهاند به قتل رسانده اما هیچ اثری از این دو دختر باقی نمانده و داستانِ سوم که برخلافِ دو داستانِ دیگر در فضایِ وهم و خیال اتفاق میافتد مردی در یک منطقهی نظامی وارد خانهای میشود که رازهایِ زیادی را در خود پنهان کرده و این خانه کم کم مرد را شیفتهی خودش میکند.
هر سه داستان ابهام ها و معماهایی دارند و البته پایان بندی هایِ میخکوب کنندهای بخصوص در موردِ داستانِ اول که وقتی به صحنههایِ آخرِ داستان میرسید هم کلی سوال تویِ ذهنِ تان شکل گرفته و هم پایان بندیِ داستان جوری است که شما را مجبور میکند دیگر کتاب را زمین نگذارید و سراغِ فصل هایِ بعدی بروید شاید جوابِ سوال هایتان را آنجا پیدا کنید.
پشتِ جلدِ کتاب آمده که: «آیا باید در مقابل کشش ها مقاومت کرد؟ آیا دلیل تسلیم شدن، فرار از خود است یا پیدا کردن دوبارهی خود؟ در این کتاب ماجرای سه هوس مرگبار با رازی بههم پیوند خوردهاند و استعداد یکی از بزرگترین نویسندگان فرانسه را به اوج خود رساندهاند.» و البته ایشان هم خبر دادند که بقیهی کارهایِ ون کولارت هم که یک چیزیاند در حد غوغا در حال ترجمهاند و اگر هزار و یک مساله دیگر پیش نیاید من همهتان را به یک ون کولارت خوانیِ اساسی در آیندهی نزدیک دعوت میکنم.
2. ترانهی برف خاموش
هیوبرت سلبی جونیور را در این اندازه میشناسیم که همان نویسندهای است که دارن آرنوفسکی فیلم رکوییم برای یک رویا -یا آن طور که بیشتر به گوشِ مان آشناست مرثیهای برای یک رویا- را از رویِ مشهورترین رماناش ساخته است، پس طبیعی است که اطلاعاتِ بیشتر را باید از مقدمهای که پیمان خاکسار رویِ مجموعه داستان ترانهی برف خاموش، اولین اثرِ منتشر شدهی جناب سلبی جونیور در ایران و تنها مجموعه داستاناش، نوشته بگیریم. سلبی جونیور روی عرشهی کشتی کار میکرده، بعد مبتلا به سل میشود و یکی از ریه هایش را برمیدارند، وقتی به خاطرِ بیماری کاری پیدا نمیکرده و هیچ درآمدی نداشته یکی ازدوستانش او را ترغیب به نوشتن میکند و او هم پیشِ خودش میگوید: «الفبا که بلد بودم، پس شاید میتوانستم نویسنده شوم.» و شروع میکند با نثری آزاد و بی تکلف از دنیایِ غمگین و خشنی مینویسد که در دورانِ جوانی با آن دست و پنجه نرم کرده بود و وقتی در سال 2004 میمیرد، شش رمان و همین یک مجموعه داستان را برایِ ما باقی میگذارد که ظاهرا هیچ کدام از رمان هایِ سلبی جونیور هم با وضعیت ممیزی فعلی قابلِ چاپ در ایران نیستند.
بعضی از داستان هایِ این مجموعه نقطهی شروعِ رمان هایِ سلبی جونیور بودهاند، داستان هایِ این مجموعه یک دورهی زمانیِ بیست ساله را در بر میگیرند و از نظر سبک، لحن و مضمون متفاوتاند اما اغلبِ شخصیت هایِ داستان ها، آدمهایی به شدت تنها و منزویاند که استرس و دلهرهی حاکم بر زندگیِ شهری جامعهی مدرن آنها را دچارِ پریشانی کرده است، گاهی شبیه آن مردِ داستانِ آخر با راه رفتن در برف دنبالِ معنا و امیدی برایِ ادامهی زندگیِ شان میگردند یا شبیهِ پدرِ داستانِ یک کم احترام با بی توجهی پسرِ کوچکشان دچارِ جنون میشوند -من آن جنون و طنزِ این داستان و داستان گرمای پاییزی را به شدت دوست داشتم- یا مثلِ هری داستان پالتو تنها داراییشان در زندگی یک پالتو است و از دست دادنِ پالتو برایشان ممکن است به معنایِ از دست رفتنِ معنا و مفهومِ زندگیشان باشد.
نسخهی اصلی کتاب پانزده داستان داشته که مترجم به دلایلی -حدس زدناش خیلی سخت نیست- فقط دوازده داستانِ این مجموعه را ترجمه کرده و همین هم خودش غنیمتی است.
پ. ن. یک: بعد شما فکر کنید دورِ هم جمع بشویم برایِ هم ون کولارت بخوانیم، من البته جدی جدی بهش فکر میکنم، یک جمعی که دورِ هم بنشینیم و داستان بخوانیم و بعد فقط دربارهاش حرف بزنیم، صرفا دربارهیِ حس هایِ مان موقعِ خواندنِ داستان حرف بزنیم.
پ. ن. دو: شما از این رفقا سراغ ندارید که شبیه جناب سلبی جونیور از در بیایند تو و بگویند بنویس و ما شروع کنیم به نوشتن و بعد کم کم بشویم یکی شبیه هربرت سلبی جونیور؟
اين ايده ي كتاب خواني عاليه!بزرگ ترين مشكل من اينه كه دور و بري هام خيلي كم كتاب مي خونن يا اصلن نمي خونن و من هميشه تشنه ي حرف زدنم در مورد كتابايي كه خوندم!اين كه يه نفراتي كه همشون هم كتاب خونن بتونن دور هم جمع بشن و راجع به كتاب حرف بزنن عاليه!
كشش ها رو هم گذاشتم تو ليست خريد و خوندن!مرسي بابت معرفي!
چرا من از اين رفيقا يه دونه داشتم كه رفت سوئد…..تا وقتي اين جا بود از در و ديوار و تلفن و هر جا كه بود مي اومد و مي گفت بنويس!خيلي هلم داد!الان چند تا داستاني رو هم كه نوشتم به لطف هل دادناي اونه!و تشويق هاش!
لینکتون کردم که خیلی به موقع این پست رو گذاشتین… برای خودم هم جالب بود.
كشش ها رو خيلي دوست داشتم تا حالا دوجلد هم هديه دادم اميدوارم كه گيرنده هاش هم دوستش داشته باشن.
مي خواستم از سري اين كتاب قشنگا كه خيلي دوستشون دارم هم شكل شمايلشون رو و هم نوشته هاشون رو يكي رو بهتون پيشنهاد كنم البته شايد خونده باشين:
ژاله کش» نوشته ادویج دانتیکا، با ترجمه شیوا مقانلو
آها! ضمنا بنويس مسعود خان.
من هم این ایده ئ کتابخوانی را دوست دارم. توی فامیل هم یک همچین چیزی داریم. البته به خاطر سلایق مختلف و نگرش های متفاوت اصولا» نتیجه کار همیشه دلنشین نیست.
اما نمی دانم جمع کردن یک سری آدم ناشناس و کتابخوانی، تا چه حد قابل اجراست. احساس می کنم احتمالا» کارِ کمی سختی باید باشد… اما به هرحال چیزی از قشنگی ایده کم نمی کند.
همیشه آرزوی یک همچه جمعی را داشتم که دور هم بنشینیم و فقط از حس مان درباره ی کتابی،داستانی،چیزی حرف بزنیم…به دور از حرفهای قلمبه!
اما به هر کس گفتم روی خوش نشان نداد.
برای نوشتن منتظر دعوت یک نفر دیگه که معلوم نیست کی قراره بیاد نمون! همین امشب بنویس!
منم به این ایده جمع کتاب خون علاقمند م و حاضرم برای تشکیل شدنش همکاری کنم.
موفق باشی نویسنده
ايده كتاب خوانيت مرا برد به يه خاطره خيلي خوب. عالي مي شه همچين كاري. بعد هم كه بنويس ديگه حتما بايد زور بالا سرتون باشه 😉
سلام!
مثل همه شدید پایه این ایده کتاب خونی ام!
اصلا هرچی ایرن گفته انگار من گفتم.
اگه قطعی شد به ما هم خبر بدین!اساسا هستیم!