مهدی هاشمی؛ شناگر

بر شما باد خواندنِ مصاحبه یِ طولانیِ و اصلا زندگینامه ای مهدی هاشمی با شهرامِ جعفری نژاد در شماره ی تازه ی ماهنامه صنعت سینما؛ مصاحبه ای که از دورانِ کودکیِ هاشمی در لنگرود آغاز می شود و کلِ کارنامه ی حرفه ای اش تا همین امروز را هم در بر می گیرد و شهرام جعفری نژاد هم اسمش را گذاشته شناگر، هم به دلیل این که هاشمی هیچ وقت در طولِ زندگی اش شنا کردن را رها نکرده و هم به دلیل انعطاف پذیری و روحیه ی متعادل و عشق به طبیعت که نشانه اش را در تمامِ طول مصاحبه می بینیم:

«واقعا اگر بخواهید مرا در یک کلمه خلاصه کنید، شاید شناگر بهترین واژه باشد. می دانید؟ غیر از استخر، یکی از برنامه های من در تابستان ها این است که گاهی تنها و گاهی با دوستان، قایق موتوری می گیرم و به وسط دریا می روم، طوری که ساحل دیده نشود. آن جا ساعتی شنا می کنم و برمی گردم.»

بعد همین طور که دارید ویژه نامه را ورق می زنید و مصاحبه ای را می خوانید که مهدی هاشمی در آن بی هیچ ترسی درباره ی ضعیف ترین آثارِ کارنامه اش هم صحبت می کند و اشتباهاتش را خیلی راحت می پذیرد یکی یکی یادتان بیاید مهدی هاشمی با آن اندام کوچک که خودش می گوید یادآور هالتر زدن در دوران نوجوانی و جوانی اش است چه نقش هایی را برایِ ما به یادگار گذاشته؛ سلطان و شبان ساده دل در افسانه سلطان و شبان و آن طور که می گفت: «سلطان بانویِ ما به سلامت باشد.» را خاطرتان هست؟ یا آقایِ حلیمیِ خارج از محدوده را که به هر دری می زد تا دزد خانه اش را مجازات کند و خانه اش در حوزه ی استحفاظی هیچ اداره ای نبود، نصرا… مددی زرد قناری که با هزار امید و آرزو می آمد تهران و پیکانِ زرد قناری اش را از او می دزدیدند، عکاس باشیِ ناصرالدین شاه آکتور سینما یا احمد فیلم همسر و آن همه کل کل کردن هایی که با فاطمه معتمدآریا بر سرِ رسیدن به ریاست شرکت داشت، دکتر یاوری سریالِ رقص پرواز یا دکتر محمد قریبِ سریالِ روزگار قریب کیانوش عیاری آن طور که رویِ تخت بیمارستان درد می کشید و خواسته بود که او را تویِ بیمارستان اطفال بستری کنند و هنوز به فکر بچه هایِ بیماری بود که تویِ اتاقِ کناری اش بستری بودند، مردِ فیلمِ هیچ که سیرمونی نداشت یا این اواخر آقا یوسف علی رفیعی که برایش سیمرغ بلورین هم گرفت و بعد حسرت بخورید بابت این که چرا نسل ما این فرصت را نداشته که مهدی هاشمی را روی صحنه تئاتر ببیند و بدانید که گلاب آدینه، سلطان بانویِ افسانه سلطان و شبان و همراه سی و پنج ساله ی زندگی مهدی هاشمی درباره اش نوشته است:

«نوشتن درباره مهدی هاشمی همان قدر برایم مشکل است که بلاتشبیه بخواهید درباره خداوند مطلبی بنویسم. احساساتم جلوتر از هرکلام عاقلانه ای حرکت می کند و این برای از او گفتن کافی نیست. فقط بدانید که او ناب است. بی همتاست.»

«ماهنامه صنعت سینما– شماره ی صد و هفدهم- پانزدهم فروردین 1391- 132 صفحه- سه هزار تومان»

در پشت و پسله هایِ یک کتابفروشیِ قدیمی

 

«… اما علت اصلی این که تجارت کتاب را به عنوان شغل دائم انتخاب نمی کنم این است که وقتی در این کار بودم عشق به کتاب ها از دستم می رفت. کتاب فروش باید درباره جنسش دروغ بگوید و این نسبت به کتاب ها بی رغبتش می کند. از آن هم بدتر، دائما در حال گردگیری و حمل و نقل و این طرف و آن طرف کشیدنِ کتاب هاست. یک وقتی واقعا عاشق کتاب ها بودم؛ عاشق دیدن و بوئیدن و لمس کردنشان. هیچ چیز آن قدر خوشحالم نمی کرد که خریدن کلی کتاب به یک شیلینگ در حراج محلی. در کتاب های قدیمی و غافل گیر کننده ای که آدم از لابه لای این پشته ها برمی دارد حس و طعم غریبی هست؛ شاعرهای درجه دو قرن هجدهم، اطلس های جغرافیایی بی اعتبار، جلدهای ناقص رمان های فراموش شده، مجموعه های مجلد مجله های زنانه نیم قرن قبل و… برای وقت هایی که آدم همین طوری می خواهد چیزی بخواند، مثلا آخر شب هایی که از شدت خستگی خوابش نمی برد یا در ربع ساعت زمان معطل پیش از ناهار یا توی دست شویی، هیچ چیز قابل مقایسه با یکی از شماره های قدیمی مجله ویژه زنان نیست. ولی درست از وقتی کار در کتاب فروشی را شروع کردم دیگر کتاب نخریدم. دیدن انبوه چند هزارتایی کتاب ها در کنار هم، آن ها را کسالت بار و حتی کمی حال به هم زن می کرد. حالا هر از گاهی یک کتاب می خرم آن هم فقط کتابی که حتما بخواهم بخوانم و نتوانم از کسی قرض بگیرم. کتاب کهنه پاره و هردمبیل نمی خرم. بوی کاغذ کهنه، دیگر برایم جذابیتی ندارد. بیشتر از هرچیز دیگری مرا یاد مشتری های خل وضع و خرمگس های مرده می اندازد.»

«جرج اورول– نقل شده از همشهری داستان– شماره یازدهم- اسفند90 و فروردین 91»

 

مسعود کیمیایی

سال 48 کیمیایی قیصر را ساخت که برایش طرفدار، تحسین، گیشه، بازار، شهرت، جوایز و مقلدان را یکجا آورد. قیصر که از روی وسترن نوادا اسمیت ساخته شده بود، بعد از هفت ماه انتظار برای دریافت مجوز اکران در دی 48 به نمایش درآمد. اکران سه هفته ای فیلم چندان موفق از آب درنیامد، اما بعد از آن که نقدهای بسیار مثبتی بر آن نوشته شد و در جشنواره ی سپاس به عنوان بهترین انتخاب شد، سینماها دوباره آن را اکران کردند. در اکران دوم فیلم رکورد فروش را شکست. اتفاقی که در قیصر افتاده بود، یعنی استفاده از فرمول های آشنای فیلمفارسی در خدمت مضمون و فرمی متفاوت، با اکران فیلم گاو داریوش مهرجویی تکمیل شد و چیزی که به آن موج نو سینمای ایران می گویند رقم خورد.

سال 54، گوزن ها در سومین جشنواره ی جهانی فیلم تهران نمایش داده شد و مورد تحسین قرار گرفت، اما بعد از آن فیلم یک سال در توقیف ماند و عاقبت هم فقط با عوض کردن کامل داستان و فیلمبرداری مجدد اجازه ی نمایش گرفت. گوزن ها داستان رفاقت قدیمی یک معتاد و یک چریک فراری بود که بعد از سال ها به هم می رسند. در نسخه ی جدید فیلم اما کیمیایی مجبور شد کاراکتر چریک را تبدیل به یک سارق بانک کند اما حتی با وجود این تغییر هم، مردم می گفتند که فیلم به واقعه ی سیاهکل  و کشتار چریک های مخالف رژیم ربط دارد. این تصور عمومی را فاجعه ی حریق سینما رکس آبادان در سال 57 هم دامن زد. شب 28 مرداد 57 تماشاچیان سینما رکس در حالی گرفتار آتش شدند که به تماشای فیلم گوزن ها رفته بودند.

معروف است که کیمیایی در بازی گرفتن از بازیگرها تخصص دارد. برای همین است که بیشتر بازیگران علاقه دارند حداقل در یک کار از او بازی کنند. خیلی از بازیگرها را او اصلا معرفی کرده و بعضی بازیگرهای معروف بهترین بازی شان را در فیلم های او داشته اند. فرامرز قریبیان، بهمن مفید، خسرو شکیبایی، فرامرز صدیقی، احمد نجفی، فریماه فرجامی، هدیه تهرانی، محمدرضا فروتن، میترا حجار و… همگی با بازی در آثار کیمیایی معرفی یا مطرح شده اند. کارگردان های مطرحی مثل تهمینه میلانی، سامان مقدم و حمید نعمت ا… هم کار خودشان را با دستیاری کیمیایی شروع کرده اند. کیمیایی یک دفتر هم دارد با نام «کارگاه آزاد فیلم» که در سال های اخیر هنرجو هم می پذیرد و کلاس های بازیگری دارد. جالب این که خود کیمیایی هیچ دوره و کارگاه و کلاسی نرفته است.

هرچند کیمیایی در یک مصاحبه قسم خورده است که: «به خون بچه ام روشنفکر نیستم!» اما واقعا او بخشی از تاریخ روشنفکری معاصر ماست. کیمیایی هم دوستان صمیمی زیادی در میان جماعت روشنفکر داشته (از احمدرضا احمدی گرفته تا نجف دریابندری) و هم یکی از اقتباس سازهای سینمای کم اقتباس ماست. او غزل را از روی داستان «مزاحم» خورخه لوئیس بورخس ساخته، خط قرمز را از روی «شب سمور» بیضایی و خاک را از روی «اوسنه ی بابا سبحان» دولت آبادی. این مورد آخری البته ماجراهایی هم داشت. دولت آبادی در پاییز 1352 همزمان با اکران فیلم جزوه ای منتشر کرد که در آن با عصبانیت تمام، تغییرات فیلم نسبت به داستان خودش را «مضحک و پفکی» و «نتیجه ی تخیلات بیمار گونه» خواند. هفده سال بعد هم در یک مصاحبه کیمیایی را متهم کرد که حتی گوزن ها را از او دزدیده. این بار مسعود کیمیایی یادداشتی تند در مجله فیلم نوشت و جواب دولت آبادی را داد: «بیشتر نویسندگان ما دوست دارند هم مثل نویسندگان آمریکای جنوبی در تبعید باشند و زندان بروند و چریک باشند و هم مثل نویسنده های روسی با شال گردن و پالتو عکس بگیرند… با ده جلد کلیدر صاحب همه چیز -در نمایش و ادبیات و سینما و بازیگری و کارگردانی- نشوید، آقای دولت آبادی!

  در بحبوحه ی جنجال قتل های زنجیره ای در سال 78، یکی از روزنامه های سیاسی وقت، مسعود کیمیایی را متهم کرد که جلساتی با سعید امامی داشته و سلطان و ضیافت را هم به سفارش او ساخته است. دوباره اخبار زندگی شخصی و کاری کیمیایی موضوع گفت و گوها شد و آن دو فیلم، برای یافتن نشانه هایی از این سفارشی بودن مورد جست و جو قرار گرفتند (مثل مخالفت با برج سازی در سلطان یا چهره ی مثبت علی یزدانی در ضیافت). دی ماه 78، سردبیر آن روزنامه خبر را تکذیب و از کیمیایی عذرخواهی کرد، اما خود کیمیایی در مصاحبه ای با امید روحانی در گزارش فیلم گفت که سعید امامی مرتبا از او و بیضایی بازجویی می کرده. مجله ی فیلم هم در شماره ی نوروز 79 خود نوشت تنها فیلم سفارشی کیمیایی، تیغ و ابریشم است.

عکس ها از سینمای ما () و (+).

نوشته ها از «مسعود کیمیایی؛ زندگی و کارنامه- احسان رضایی- ماهنامه 24- خرداد 90»

بیست و چهار

یک دوره‏ای درباره‏ی مجله‏ی فیلم می‏گفتند و احتمالا هنوز هم خواهند گفت که خواندنی بودنِ مجله تا حدِ زیادی به حال و روزِ سینمایِ ایران بستگی دارد؛ یعنی هر وقت کیفیتِ فیلم هایِ رویِ پرده مثلِ الان چنگی به دل نزده مجله هم رونقِ زیادی نداشته است، نمونه‏اش همین چند شماره‏ی آخر که جز چند مطلبِ خاص بقیه‏ی مطالب و صفحه‏ها را اگر فقط نگاهی بکنی و ورق بزنی و بگذری هم چیزِ زیادی از دست نداده‏ای.

حالا این همه مقدمه چینی کردم که اصلا درباره‏ی یک مجله‏ی سینمایی دیگر حرف بزنم که می‏تواند تویِ بی رونقیِ مجله‏ی فیلم که عنوانِ قدیمی ترین مجله‏ی سینمایی بعد از انقلاب را دنبالِ خودش دارد جورِ فیلم را بکشد و حتی جریان ساز باشد؛ بیست و چهار که زیر مجموعه‏ی گروهِ مجلاتِ همشهری است و ماهِ آینده یک سالی از انتشارش به سردبیری حسین معززی نیا می‏گذرد و شماره به شماره خواندنی ‏تر هم شده است.

شماره‏ی جدید بیست و چهار یک پرونده دارد با عنوانِ تصویر شهر در سینما که اساسا دنبالِ جوابِ این سوال است که وقتی شهرهایِ دنیا را با قصه‏هایی که درباره‏شان خوانده‏ایم یا فیلم هایی که ازشان دیده‏ایم به یاد می‏آوریم، چرا تصویرِ مشخصی از شهر در سینمایِ ایران نداریم و چرا تهران شهری نیست که با سینما به یادش بیاوریم؟

یک گفتگو دارد با حمید فرخ‏نژاد درباره‏ی حال و روزِ عمومی سینمایِ ایران، فرخ‏نژاد اتفاقا نگاه آسیب شناسانه‏ای به سینمایِ ایران دارد و اعتقاد دارد که سینمایِ امروزِ ایران در یک جور خلا به سر می‏برد، خلا یک جریان جدید و تا زمانی که فیلمسازهایِ جریان‏سازی مثلِ تقوایی و بیضایی تویِ خانه بیکار نشسته باشند این بی‏برنامگی همچنان وجود خواهد داشت.

بازنگریِ فیلمِ کلاسیکِ بانی و کلاید از داستانِ تولید و نمایش تا روایتِ آرتور پن از ساختِ فیلم و عواملِ تاثیرگذار در ساخته شدنِ فیلم که حالا دیگر یکی از کالت مووی‏های چند دهه‏ی اخیر محسوب می‏شود.

و راهنمایِ زندگی و آثار یک فیلمساز؛ بهروز افخمی به بهانه‏ی نمایشِ سن پترزبورگ که تقریبا هرکسی که یادداشتی تویِ این پرونده نوشته از تنبلی و بازیگوشی افخمی نالیده که شاید اگر افخمی این ویژگی ها را نداشت الان فیلم‏هایِ ماندگارِ بیشتری تویِ کارنامه‏اش داشت و البته یک یادداشتِ خواندنی از جعفر مدرس صادقی نویسنده‏ی گاوخونی هم انتهای این پرونده هست که آن‏جا مدرس صادقی از علاقه‏ی بی حد و حصر افخمی به داستان نوشته است: «وسوسه‏ی داستان یک لحظه هم او را رها نمی‏کند. هنوز درگیر و دار این داستان است که داستان بعدی به سراغش می‏آید. از این داستان به آن داستان. هر روز که می‏بینیش، چند تا کتاب تازه چاپ زیر بغلش زده است و دارد دوتا دوتا و سه تا سه تا می‏خواند و دست کم یکی از آنها بدجوری دارد وسوسه‏اش می‏کند. درست از همان لحظه‏ای که این وسوسه‏ی جدید جدی می‏شود، دست و دلش به کار نمی‏رود و دلش می‏خواهد هرچه زودتر از شر کاری که هنوز در چنبره‏اش گرفتار است خلاص شود و برود به سراغ کار بعدی.»

همین، بیست و چهار بخوانید.

روزی روزگاری چلچراغ

این یک سال، یک سال و نیمِ گذشته جز چند شماره‏ی خاص خیلی چلچراغ نخواندم، حالا هم قرار نیست بابتِ خبرِ توقیفِ چلچراغ این‏جا آه و ناله راه بیندازم. چلچراغ تویِ این نه سال انتشار تاثیری را که باید می‏گذاشت گذاشت و حرفی را که قرار بود بزند، زد.

از عصر نشسته‏ام به ورق زدنِ شماره‏هایِ قدیمیِ چلچراغ، اسم‏ها، لوگویِ صفحه‏ها، شنبه هایی که خیلی وقت‏ها شنبه‏ی خوبِ چلچراغ بودند، شب چله‏ها، گودبای پارتی برایِ مردی با عبایِ شکلاتی، روزهایِ بدی که با چلچراغ قابلِ تحمل تر شدند، جلویِ چشم‏ام می‏آیند و می‏روند، بعد حیف‏ام می‏آید این اسم‏ها را این‏جا ننویسم:

فریدون عموزاده خلیلی، آرش خوشخو، علی میرمیرانی، منصور ضابطیان، معصومه ناصری، بزرگمهر شرف الدین، شرمین نادری، بزرگمهر حسین پور، امیر مهدی ژوله، جلال سعیدی، لیلی نیکونظر، نگار مفید، نیما اکبر پور، سروش روح‏بخش، سحر طلوعی، سجاد صاحبان زند، محبوبه حقیقی، حسین یعقوبی، مجید صالحی، شیدا محمدطاهر، هوتن ابولفتحی، شهرزاد همتی، نازنین متین نیا، مریم ذوالفقار، امیر صدری، علیرضا میراسداله، پریچهر باقری، سهیل سلیمانی، شیما شهرابی، دنا درفشی، مهگامه پروانه، رسول ترابی، بهاران بنی احمدی، آیدا عزتی، مرتضی ناعمه، شیرین آرتا، … و ابراهیم رها.

چلچراغ هم پر!