فرار کن!

فرزانه ی برکه دوبوار یک سوال پرسیده: «دست و پا زدن برایِ رنگ پاشیدن به زندگی وقتی کل جامعه رو بهت و بحران فرا گرفته، چه معنی داره اصلا؟»

حافظِ موسوی در سرمقاله اش برایِ شماره ی نوزدهم مجله ی الکترونیکی وازنا این طور نوشته است: «برایِ من که بیش از نیم قرن در این سرزمین زیسته ام، اضطراب و دلهره چیزِ غریبی نیست. آن هایی که شهریور 20، مرداد 32، دهه ی 50 و دهه ی 60 را به یاد دارند، همه گواهان این اضطراب مدام اند. روح و روان ما زخمی ست. حنجره هامان زخمی ست. شعرهامان زخمی ست… با این همه آموخته ایم که باید بر این خاک پای بفشاریم و بایستیم. این جا خانه ی ماست، سرزمین ماست. رگ و ریشه ی ما در این خاک است. باید بمانیم و تاب بیاوریم. باید بنویسیم. باید حرف بزنیم.»

فکر می کنم این خستگیِ مدام، این بی انگیزگی تکثیر شده سم است و واگیر دارد و گاهی انگار جز به … رفتن، جز فرو رفتنِ مدام هیچ کاری اش نمی شود کرد. ایتالو کالوینو داستانِ کوتاهی دارد به اسم «بازی» که در مجموعه ی «شاه گوش می کند» چاپ شده است. یک داستانِ کوتاهِ یک صفحه ای، روایتِ شهری که در آن همه چیز ممنوع است به جز بازی الک دولک. اهالیِ شهر تمامِ وقت شان با الک دولک می گذرد تا این که یک روز بزرگانِ شهر تصمیم می گیرند همه چیز را آزاد کنند. جارچی ها را روانه ی شهر می کنند که به مردم بگویند: «از حالا به بعد هیچ کاری ممنوع نیست.»

اما مردم بعد از شنیدن صحبت هایِ جارچی ها دوباره بازیِ الک دولک شان را از سر می گیرند، هرچه جارچی ها یادشان آوردند که پیش از این ها، پیش از ممنوع شدنِ همه چیز کلی کار بود که می توانستند انجام بدهند و حالا هم دوباره می توانند آن کارها را انجام بدهند، مردم دست از بازیِ الک دولک شان نکشیدند. مقاماتِ شهر که وضع را این طور دیدند تصمیم گرفتند که از این به بعد بازی الک دولک را ممنوع کنند، اما مردمِ شهر دست به شورش زدند و بعد دوباره بازی الک دولک شان را از سر گرفتند.

می ترسم ما هم عینهو راه رفتنِ کبک و کلاغ آخرِ سر همین زندگیِ صاف و ساده هم یادمان برود.