غیر منطقیِ، احساساتی، نوستالژیک یا هر چیزی که اسماش رو بگذاریم، همین الان که اینجا نشستهام یادم به برنامهی کودکِ صبح هایِ شبکهی دو افتاد، شما یادتون نمیاد اون موقع شبکهی دو حوالیِ ساعتِ دهِ صبح به زور یک ساعت برنامهی کودک داشت. هفته ای که ظهر می رفتیم مدرسه، باز هم شما یادتون نمیاد اون موقع چون فرمانِ ارتش بیست میلیونی صادر شده بود یک عده صبح می رفتن مدرسه، یک عده بعدازظهر، صبح ها در حالی که ساعت داشت نزدیکِ دوازده میشد -این ساعتِ دوازده هم خیلی نوستالژیکِ، سر ساعتِ دوازده مادربزرگِ داد میزد ناهار حاضره بذارم واست؟- و باید تند تند باقی موندهی مشق ها رو هم می نوشتیم می نشستیم پایِ شبکهی دو؛ ارم و جیر جیر، پتِ پستچی، بارباپاپا، واتو واتو. کسی یادش میاد تیتراژ شروعِ برنامهی کودک شبکه دو چی بود؟

بعد از بینِ همهی این کارتون ها یک فانوسِ دریایی قرمز رنگ تویِ ذهنِ من مونده که از شب تا صبح می چرخید و به اطراف نور میداد، کارتونِ ماجراهایِ فانوس دریایی، حتی یک قسمت از ماجراهایش را هم یادم نمی آید، شاید چونِ هیجان بقیهی کارتون ها را نداشت. زندگیِ روزمرهی سه تا آدمِ اصلی داستان؛ پرتلند بیل که رییس فانوس دریایی بود، راس که کمی حواس پرت بود و کرومارتی که ریشِ پروفسوری داشت و ظاهرا تویِ نسخهی اصلیِ ماجرا عشقِ موسیقی راک بوده و گروهِ موسیقی هم داشته [اینجا] و باز یادم نمیآید که تویِ نسخه ای که ما میدیدیم اصلا اشاره ای به عشقِ موسیقی بودن این آدم میشد یا نه؟ آدم هایِ فرعیِ ماجرا کم بودند و سه تا شخصیتِ اصلی بیشترِ وقت ها دورِ یک میز مینشستند و یک طوری با میل فنجانِ چایِ داغِ شان را سر می کشیدند که انگار این خوشی هایِ کوچک هیچ وقت تمامی ندارند، نیست ما با این کارتون ها بزرگ شدیم من همون جا به خودم قول داده بودم وقتی بزرگ شدم حتما یک کاری تویِ یک فانوس دریایی برایِ خودم دست و پا کنم، نمی دونستم کار به اینجا میرسه که به جایِ کار تویِ فانوس دریایی میام پشتِ میز میشینم وبلاگ می نویسم.
دارم تویِ لایه هایِ ذهنی کندوکاو می کنم، چیزِ بیشتری ازشان یادم نمیآید.