که تو صیادی و من حتی آهویِ دشت هم نیستم!

«می دونی که عاشق عجیب و غریبی هستی؟»

«چرا؟ مگه عاشق معشوق ها چه جوری ان؟»

«می دونی که هنوز یه بوسه خشک و خالی هم بین ما رد و بدل نشده؟»

از گوشه چشم نگاهش کردم؛ انگار به جای او پدرم را می دیدم که سرم داد می زد و می گفت که هیچ کاری نمی کنم؛ سوفیا هم مرا سرزنش می کرد که هیچ کاری نمی کنم و دلش می خواست که کاری بکنم، دقیقا همان کاری که دیگران می کنند و در مورد خودمان یعنی همان کاری را که عاشق معشوق ها می کنند. با خشونت به او گفتم: «همینه که هست. من به سبک خودم عاشقتم.»

«سبک تو چه مدلیه؟»

ایستادم و با الهامی ناگهانی برایش توضیح دادم: «مدل عشق و عاشقی من این جوریه که برام کافیه بدونم هستی و وجود داری. مثلا، در این لحظه چهار تا از پنج حواس من، چطوری بگم، درگیر ثبت موجودیت تو هستن. حس بینایی: می بینمت، صورت گردت رو می بینم، یه کمی پف کرده، رنگش پریده، دماغت کوجیکه اما قوز داره، لبات هوس انگیزه، چشمات درشت و گرفته ان و یه رنگی بین خاکستری و سبز دارن و مثه دو تا خراش سیاه زیر پلک هات جا خوش کردن. حس شنوایی: صدات رو می شنوم که دلنشینه، مثه صدای خواننده هاس، خیلی آهنگینه. حس بویایی: یه بوی ترش و یه کمی وحشی، یه چیزی بین حیوون وحشی و فرش کهنه از موهات که دیر به دیر می شوریشون، میاد. حس لامسه: فشار دست استخونیت رو با اون انگشتای کشیده و خمیده که مثه چنگال های یه عقابه روی بازوم حس می کنم. دیگه بیشتر از این چی می خوای؟ حس چشایی اینجا کاری نداره چون چیزی نیستی که بشه توی دهن گذاشتت و چشید؛ اما به غیر از حس چشایی، حداقل در این لحظه، چطوری بگم، شیش دانگ حواسم پیش توئه.

«از مجموعه ی یک چیز به هر حال یک چیز استآلبرتو موراویا– ترجمه ی اعظم رسولیکتاب خورشید»